مهدی کاظمی؛ اعدام مصنوعی من را شکست، و آدمی دیگر متولد شد
«ایران وایر: مهدی کاظمی»، متولد ۳بهمن۱۳۶۰ خورشیدی، تا بیست سالگی در ایران زندگی کرد و بعد به اتریش مهاجرت کرد. در اتریش، آلمانی را آموخت و بعد در رشته برق تحصیل کرد. پس از آن در شرکتهای الکترونیکی و آلمانی مشغول بهکار شد. او طی قریب به یک دهه اخیر، در سفرهایی که برای دیدوبازدید خانواده داشت، مستندهایی ساخت که هرگز برای پخش آن اقدام نکرد. خودش میگوید ایده ساخت این مستندها، از صحبت با یکی از دوستان اتریشیاش در ذهنش کلید خورد. وقتی که یک همنشین اتریشی در وین به او گفته بود: «کاش از زمان آلمان نازی و رهبری آدولف هیتلر، مستندهایی پنهانی وجود داشت تا ما حال واقعی مردم آن روز اتریش و آلمان را میفهمیدیم.» او ۶دی۱۴۰۰، توسط اطلاعات سپاه پاسداران، به اتهام آنچه «جاسوسی برای کشور و دولت متخاصم» خوانده بودند، در اصفهان بازداشت شد.
با مهدی کاظمی در وین، در مورد روزهای پیش و پس از بازداشتش توسط اطلاعات سپاه اصفهان گفتوگو کردیم.
***
* شما به ایران رفتید و در کشور زادگاهت بازداشت شدید. آیا قبل از این سفر اخیر، به ایران رفتوآمد داشتید؟
بله، من طی بیست سال اخیر که در اتریش زندگی کردم، بارها و به کرات به ایران رفتوآمد داشتم، هیچوقت هم مشکلی نداشتم. هرگز مشکلی بهوجود نیامد. خانوادهام هم سیاسی نبود که بخواهند روی من حساس شوند.
* برای ساخت مستند به ایران رفته بودید؟
من از پنج سال پیش در کنار شغل اصلیام، مستند سازی را شروع کردم. من هیچوقت آدم سیاسی نبودم و مستندسازی را هم از روی علایق شخصیام شروع کردم. اولین مستندی که ساختم برای بچههای سنگنورد و صخرهنورد ایرانی بود. خیلی از همان بچههایی که در موردشان مستند ساختم، در اعتراضات اخیر جزو سنگنوردهایی بودند که یا روسریهایشان را درآوردند، یا مثلا بازداشت شدند. من طی این پنج سال، هیچ یک از مستندهایم را نمایش ندادم. یعنی حتی ادیت هم نکردم. چون میخواستم این فیلمها را برای آیندگان بسازم. داستان از اینجا شروع شد که یک روز دوست اتریشیام به من گفت کاش میتوانستیم بفهمیم در زمان “آدولف هیتلر” و نازیها، مردم اتریش چه فکری میکنند و چه اعتقادات سیاسی دارند. آیا همه مردم با هیتلر بودند؟ مسلما رسانههای آلمان نازی اینطور القا میکردند که مردم آلمان و اتریش هم با سیاستهای رهبرشان همسو هستند. ما هم الان در ایران یک دیکتاتور، یک هیتلر و یک حکومت شبیه به آلمان نازی داریم. پس ما میتوانیم مستندهایی بسازیم، بدون اینکه پخش کنیم و بگذاریم برای آینده آزاد ایران. من مستندهایم را برای ایران آزاد میساختم.
*غیر از صخرهنوردها، چه موضوعات دیگری برایتان سوژه فیلمسازی شد؟
در مورد بچههای اوتیسم یک فیلم ساختم. خانمی در میدان تجریش را دیدم که زندگی غریبی داشت. این خانم از پدر و مادری ایرانی-آمریکایی بهدنیا آمده بود؛ یعنی نصف ایرانی بود و نصف آمریکایی. همسرش آلمانی بود و کارش کشید به دستفروشی کنار میدان تجریش در ایران؛ هم خودش هم برادرش اوتیسم داشتند. یک مستند در مورد موسیقی زیرزمینی ساختم. فیلمی هم در مورد مشکلات زنان در ایران که فقط همین یک فیلم را پس از انقلاب مهسا ادیت کردم، منتشر شد و جوایزی هم در جشنوارهها برد.
* آخرین مستندی که میساختی در مورد کولبران بود. یعنی بهانه اصلی دستگیریات همین مستند شد؟
دسامبر۲۰۲۱ من به ایران رفتم تا در مورد کولبران مستندی تهیه کنم. من از وین به شیراز رفتم. از شیراز با خودرو خودم به اصفهان رفتم و در هتلی که بعدها فهمیدم در دستگیری من نقش داشته، اقامت کردم. از آنجا به سنندج رفتم و از طریق دوستانم با سرکارگر کولبرها آشنا شدم. هدف من از پروژه کولبران این بود که میخواستم به مردم نشان دهم این بچهها، در چه وضعیتی و در چه پروسهای، بارها را از کوهستان عبور میدهند و به ایران میآورند. یعنی قرار بود خود من هم با کولبرها از کردستان حرکت کنم، به بارگاه که محل تحویل بارهاست بروم و بعد با آنها از مسیر کوهستان به مقصد برگردم. چیزی که برای بازجوهایم در زمان بازداشت مهم بود و بارها پرسیدند، این بود که چه کسی به من خط داده است؟ من این را به بازجوهایم گفتم و اینجا هم میگویم؛ دوستان و همکاران من در اتریش، تعطیلاتشان را به مدیترانه میرفتند و عشق زندگی را میکردند، من با پول سفر و زندگی شخصیام میرفتم از بچههای اوتیسم و مشکلات زنان و صخرهنوردها و کولبران فیلم میساختم.
در کردستان، کولبرها به من گفتند چرا چنین ریسکی میکنی؟ گفتند اگر از مرز رد شویم و ما را بگیرند، ما کردی حرف میزنیم و گلیم خودمان را از آب میکشیم. تو میخواهی به چه زبانی حرف بزنی که نجات پیدا کنی؟ میگفتند ممکن است حتی برای خودشان هم گران تمام شود. حالا خوشبختانه یا بدبختانه، آن روزها مرز بسته بود و کار نمیکردند.
از سرکولبر پرسیدم یعنی چی که مرز بسته است؟ شما که از مرز و با گذرنامه عبور نمیکنید و از کوهستان رد میشوید. آنجا جوابی شنیدم که برایم تکان دهنده بود. سرکولبر که به عبارتی هماهنگ کننده کولبرهاست در دوربین گفت: «ما و سپاه با هم کار میکنیم. اگر سپاه نداند یا نخواهد، ما نمیتوانیم عبور کنیم.» به من گفت که یکی دو کولبر که نیستند شبانه از مرز ردشان کنیم، ماجرای هزاران کولبر است. الان سپاه گفته رد نشوید و ما هم نباید کار کنیم.
از او پرسیدم خب پس چرا نیروهای سپاه بچههای شما را با تیر میزند؟ سرکولگر گفت: «گهگاهی هم ما باید یادمان باشد قدرت دست کیست و سپاه است که حرف اول را میزند.» واقعا حیف از این فیلمها که دیگر نیستند. همه این فیلمها افتاد دست سپاه.
* در مورد هتلی در اصفهان صحبت کردید و گفتید نقش مهمی در بازداشت شما توسط سپاه پاسداران داشت. در گفتوگویی هم که قبل از مصاحبه داشتیم گفتید که مدیر این هتل مخبر سپاه پاسداران بوده و اطلاعاتی را که بهصورت دوستانه از تو میگرفت، در اختیار بازجویان سپاه قرار داده بود. چطور به این نتیجه رسیدی؟
این هتل در اصفهان پاتوق من شده بود. هر وقت به اصفهان میرفتم آنجا اقامت میکردم. دفعه آخری که من به ایران رفتم، یکی از دوستان آلمانیام را هم با خودم بردم. قبل از اینکه پروژه فیلمبرداری کولبران را آغاز کنم، میخواستم ایران را به او معرفی کنم. این کار همیشگیام بود. هر بار یکی از دوستان اروپاییام را میبردم و اتفاقا آنها هم عاشق ایران میشدند. اینبار در فرودگاه، یک خانم حراستی جلو آمد، بدون این که با این توریست آلمانی حرف بزند، روسریاش را با دست گرفت و کشید جلو. من بلند شدم و اعتراض کردم. گفتم خانم این چه شکل برخورد کردن است؟ چرا بدون اجازه به بدن یک زن دست میزنی؟ با همین خانم حراستی بحثم شد و حرفهای تندی زدم و مجبور شدم از فرودگاه خارج شوم و بیایم بیرون. چون حرفهای تندی هم زده بودم و او رفته بود نیروی کمکی بیاورد. این ماجرا را فقط و فقط برای همین مدیر هتل تعریف کردم و بعد در بازجوییها همین موضوع را جلوی من گذاشتند.
بهجز این، قبل از سفر به کردستان، همین مدیر هتل به من گفته بود که هرچه وسایل فیلمبرداری و الکترونیکی داری با خودت بیاور که میخواهم همه آنها را از تو بخرم. من همه وسایلم که حتی دوربین مخفیهایم بود را با خودم به ایران بردم، چون میخواستم بهعنوان جنس دسته دوم بفروشم و تجهیزات جدید بخرم. ولی نخرید؛ هر روز امروز و فردا کرد و روزهای آخر میگفت اینها را نگهدار، یکی از دوستانم قرار است بیاید و آنها را بخرد. در حقیقت فقط میخواست با همه وسایلم دستگیر شوم.
یک روز قبل از دستگیریام هم به من گفت یک سورپرایز برایت دارم که تا آخر عمرت فراموش نکنی و زندگیات دگرگون میشود. در جوابش گفتم تو لطفا این وسایلی که قول داده بودی را بخر، برای من کافی است. گفتم من بهخاطر تو این همه پول اضافه بار دادم و حالا دوباره همه اینها را به وین برگردانم. گفت نگران نباش دوستانم وسایلت را از تو میگیرند. فردا منتظر سورپرایز من باش.
* فردای آن روز بازداشت شدید. یعنی سورپرایزی که وعدهاش را میداد که بگیرید، همین بازداشت توسط سپاه بود؟
صبح که بیدار شدم، خودش در هتل نبود. یکی از دوستانم که در اصفهان بود را دعوت کردم هتل که با هم صبحانه بخوریم و به کارگاهش برویم و بعد برگردم شیراز و کمکم آماده برگشت به وین شوم. حوالی ساعت ۱۲ یک نفر با شماره ناشناس به من زنگ زد و گفت ماشین شما بهدلیل شکایت راهنمایی رانندگی توقیف است. گفت اگر نیایید به کلانتری ۱۱ اصفهان، در اولین پلیس راه، خودرو شما توقیف میشود. من هم با دوستم رفتم، اما روبهروی کلانتری ریختند سر من. یک مشت آدمهای عجیبوغریب. اول فکر کردم اینها نوچههای آدمهایی هستند که از من شکایت کردند، گفتند بیا برویم توی ماشین. گفتم بیایید داخل کلانتری حرف بزنیم. دیدم پلیسها ایستادند و نگاه میکنند. با این وجود دویدم و از گیت رد شدم و به حیاط کلانتری رسیدم. دیدم اینها هم وارد شدند، فهمیدم زورگیر نیستند. سردستهشان آمد و گفت فکر کردی بروی کردستان فیلمبگیری و کسی نفهمد؟ چشمبند زدند، دستبند زدند و مرا بردند.
* این همان سورپرایزی بود که مدیر هتل برایت در نظر داشت؟
یادم هست وقتی به همان مدیر هتل گفتم که در فرودگاه وقتی بر سر حجاب دوست آلمانیام به جمهوری اسلامی بد و بیراه گفتم، ناراحت شد. به من گفت به هرحال کشور قانون دارد، نمیتوانی هر کاری خواستی بکنی. آن روز برایم عجیب بود که یک دفعه این قدر تغییر رفتار داد. اما بعد فهمیدم ماجرا چیست. این موضوع را حتی در بازجوییها به من گفتند؛ که چرا در فرودگاه به نظام توهین کردی؟
* وقتی شما را گرفتند، موضوع اصلی این بود که چرا با کولبرها صحبت کردید، یا چرا برای مستند سراغ این قشر جامعه رفتی؟
نه اتفاقا اصلا موضوع این نبود. من بعدها فهمیدم وقتی من را گرفتند از من جز نام و نامخانوادگیام هیچ چیزی نداشتند. لپتاپ و موبایلم را برداشتند و همه زندگی من را بیرون کشیدند. حتی بعضی از فیلمهایی که ساخته بودم مثل صخرهنوردها را چون روی دستگاههایم نبود را هم خودم به بازجوها گفتم. حرفم این بود که من سیاسی نیستم. فقط داشتم مستندهایی میساختم که قرار هم نبود جایی منتشر شود.
* خودت فکر میکنی دو تابعیتی بودن تاثیری در بازداشت شدن داشت؟
بیش از ۹۰ درصد دو ملیتی بودنم دلیل بازداشت شدنم بود. من بچههایی را در ایران میشناسم که همین کار را میکنند و مشکلی بهوجود نمیآید. حتی یک بار خودم را در شیراز گرفته بودند، ولی چون با لهجه شیرازی با ماموران حرف زدم، ولم کردند.
نامزد من آمریکایی است. بازجوها میگفتند این خانم افسر اطلاعاتی تو است؛ میگفتند ما میدانیم این از طریق تو نفوذ کرده و میخواهد از داخل کشور اطلاعات کسب کند. به بازجوها گفتم من قبل از شناختن این خانم مستندسازیام را شروع کردم، این بنده خدا اصلا چیزی از سیاست نمیداند. اما قبول نمیکردند. در حقیقت بازجوهای سپاه دو خواسته بزرگ از من داشتند؛ اول اینکه حرفهای تو باید با مستندات ما یکی شود، دومی هم اینکه نامزدت را بکش بیاور ایران یا یکی از کشورهای همسایه که ما او را بیاوریم؛ گفتم اعدامم کنید هم این کار را نمیکنم.
* تو برای رسیدن بازجوهای سپاه به همین دو خواسته سه ماه در زندان بودی. یعنی زمانی که تقریبا میگویند یک انسان را در بازجوییها بهصورت کامل میشکنند.
۷۶ شبانه روز. دلیل دارد که میگویم شبانه روز؛ شما در حالت عادی شبها میخوابی. ولی آنجا شب نداری، نمیخوابی. ببینید من بند ۹ الف اطلاعات سپاه بودم، همانجایی که الان توماج صالحی را نگه میدارند. قاضیام همان قاضی اطلاعات سپاه بود. وقتی من را بردند داخل زندان، از همه جای جهان بیخبر بودم. حتی نمیدانستم روسیه به اوکراین حمله کرده است. من قبل از دستگیریام سرطان داشتم و بههمین دلیل عمل کردم. با این وجود، همیشه نگران خانوادهام بودم. بازجوها هرگز من را نزدند، ولی کاش کتک میزدند. لااقل خالی میشدم. آنقدر نگهت میدارند که امیدت را بگیرند. من از یک جایی پذیرفتم که اینجا ایستگاه آخر است. من را از یک جایی شکستند. شما خودت را در دست کسانی میبینی که اختیار تام دارند و به هیچجا هم پاسخگو نیستند.
من روز دهم، در زندان اقدام به خودکشی کردم. ببینید طی ده روز چه بلایی در بازجوییها بر سر آدمی که همه زندگیاش در ایرانگردی و جهانگردی بود آوردند، که کارش به خودکشی کشید. آن روز من دوازده ساعت بازجویی شده بودم. آن روز احساس کردم دارم تمام میشوم و ممکن است اعتراف کنم. ده شبانه روز پروژکتور روی صورتم روشن بود، حق نداری پتو را روی صورتت بکشی و بلافاصله میریزند داخل سلول، میگویند باید صورتت را ببینیم.
آن روز ظرف غذایم را که آوردند، ظرف را شکستم و با لبه ظرف پلاستیکی خواستم رگ دستم را بزنم. حرکت اول را که زدم، صدای پایشان را شنیدم. ظرف پلاستیکی تیز نبود و رگم را نزد. آمدم ضربه دوم را محکمتر بزنم که مچ دستم را گرفتند. ریختند داخل سلول و تمام پتوها، ظرف آشغال و جارو کوچکی که برای نظافت داشتیم را با خودشان بردند. گفتند دوباره خودکشی میکند؛ همه داروندارم همین پتو و ظرف غذا بود که رفت.
* این آخرین اقدام اعتراضیات بود؟
بین روزهای هفدهم تا نوزدهم بود که اعتصاب غذا کردم. خواستهام هم این بود که مرا به زندان قوهقضاییه ببرید. بعد از آن خودکشی به من گفتند اینجا جانت دست خودت نیست. میخواهی بمیری هم بمیر، ولی وقتی ما گفتیم باید بمیری. من همانجا دیگر اعتصاب غذا کردم. از هر راهی وارد شدند؛ یک بار تهدید، یک بار فریاد، یک بار یک پیرمرد مهربان فرستادند داخل سلول، ولی گفتم من ادامه میدهم ولی سربلند میمیرم. روز چهارم همان پیرمرد آمد داخل سلول و گفت ما تسلیم هستیم. بیا برو زندان قوهقضاییه.
من را بردند تا داخل حیاط و خورشید بعد از ۱۹ روز به بدنم خورد. آمدند و گفتند یک مصاحبه بکن و برو. من هم در آن مصاحبه بدشان را نگفتم. گفتم حالا که اعتصاب غذا جواب داده، لااقل بدشان را نگویم که کار خراب نشود. گفتم همین که سپاه من را شکنجه بدنی نداد، دست سپاه درد نکند.
من را با خودرو به زندان مرکزی قوهقضاییه منتقل کردند. همه کارهای اداری اول هم انجام شد. اثر انگشت گرفتند، نام نویسی کردند. بعد مرا جدا کردند و بردند انفرادی. فکر کردم برای اینکه با قاتلها و جانیها هم سلول نباشم، میخواهند به انفرادی بروم. در انفرادی یکی آمد و گفت غذا تمام شده، بیا غذای من که همسرم درست کرده را بخور. قرمهسبزی بود و من هم بعد از چهار-پنج روز اعتصاب غذا، واقعا گرسنه بودم. ده دقیقه بعد از اینکه غذایم را خوردم، برگشت و گفت غذایت را خوردی؟ بلند شد و گفت باید برگردی همانجایی که بودی، گفت من نمیدانم تو کی هستی، فقط گفتهاند غذایش را خورد بگو باید برگردد همانجایی که بود. دنیا روی سرم خراب شد. آنجا فهمیدم دیگر اعتصاب غذا هم فایده ندارد و بدنم شروع کرد به اذیت کردن. من سرطان دستگاه گوارش داشتم و دکتر توصیه کرده بود که باید سبزی و میوهجات بخوری، خب چنین چیزی هم در زندان وجود نداشت.
* بعد از بازگشت از زندان مرکزی و شکستن اعتصاب غذا، رفتار بازجوها تغییر نکرد؟
گفتند از این به بعد بنشین تا صدایت کنیم. کارم به جایی رسیده بود که آرزو میکردم برای بازجویی صدایم کنند. دو ساعت، سه ساعت، یک روز، دو روز، همانجا در همان اتاق دو در دو نشستهای. هیچ کاری، هیچ سرگرمی نداری. من با غذایی که برایم میآوردند سرگرمی درست میکردم. مثلا خرماها را دور نان میچیدم، بعد نان را تکه تکه میکردم روی خرماها میگذاشتم. بعد از سر گرسنگی نان و خرما را میخوردم. حالا عذاب وجدان میگرفتم که چرا سرگرمیات را خوردی؛ از خودم بدم میآمد که چرا سرگرمیات را میخوری. از آنجا به بعد شرایط جسمیام بدتر شد، تا جایی که دیگر هیچ چیز نمیتوانستم بخورم، بوی غذا که میآمد بالا میآوردم.
از روز سیام بازداشتم، گفتند تو نه افسر اطلاعاتی -یا همان نامزدم- را به ایران میآوری و نه حرفهایت را با سندهای ما یکی میکنی. یعنی همان اعتراف اجباری؛ پس تو جاسوسی و حکم جاسوس هم اعدام است.
از آن روز حرف در مورد اعدام را شروع کردند. یک روز در سلولم نشسته بودم، زندانبان آمد و گفت چشمبندت را بزن. میدانستم که وقت هواخوری هم نیست. پرسیدم کجا میخواهی ببری؟ بازجویی دارم؟ گفت نه! همکاری نکردی، باید اعدام شوی. آمدند مرا بردند. زندانبانها پرسیدند چه حسی داری که میخواهی اعدام شوی؟ من ناخودآگاه یاد شعری از خیام افتادم که میگفت «از آمدنم نبود گردون را سود، وز رفتن من جاه و جلالش نفزود» و مداوم همین را زمزمه میکردم، در آن لحظات به من آرامش میداد. بعد از پنج دقیقه گفتند بچه خوبی هستی، برگرد سلولت.
از وقتی به سلول برگشتم، آن مهدی کاظمی مرد. یعنی آن مهدی کاظمی قبلی همانجا اعدام شد و یک نفر دیگر بهدنیا آمد. با همین اعدام مصنوعی یک آدم جدید، یک مبارز در من متولد شد. شده بودم کسی که دیگر حتی نمیترسیدم. شروع کرده بودم در سلول خودم آنقدر راه میرفتم که زانوهایم میگرفت. زیرلب زمزمه میکردم میگفتم «من خویشتن خویش را یافتم» و باز راه میرفتم. میآمدند داخل سلول و تهدید میکردند، میگفتند بنشین وگرنه میزنیم. حتی نگاهشان نمیکردم و باز راه میرفتم.
بعد از آن به من گفتند تو نه تنها جاسوسی، که جاسوس حرفهای هم هستی. هرکسی آمده اینجا بعد از ۱۰ روز، نهایتا ۲۰ روز به حرف آمده، تو بعد از دو ماه هنوز حرف نزدی. گفتم من اگر جاسوس ساده هم بودم باید از مال دنیا یک خانه یا یک ماشین میداشتم، نه اینکه از دار دنیا هیچ چیزی نداشته باشم. بعد از ۶۰ روز من را با هواپیما بردند تهران. گفتند برو آنجا، آدمت میکنند. در تهران هم بازجوییها ادامه داشت. دوازده روز تهران بودم. هفتادودومین روز بازداشتم باز مرا برگرداندند اصفهان. در این مدت همه فکرم این بود که خانوادهام چه میکشند؟ بعدها فهمیدم که دولت اتریش هیچ کاری برای من نکرده بود؛ حتی در این حد که بپرسد حال این آدم خوب است؟ هیچ کاری نکرده بود.
* بعد از آن بود که تصمیم گرفتند تو را موقتا آزاد کنند؟
بازجو من یک بار از دهانش پرید و گفت: «به هرحال من باید به بالا دستیام بگویم تو را برای چه چیزی گرفتیم یا نه؟ نمیتوانم بگویم هیچ اعترافی نکردی که.» یعنی اینها در همان دادگاههای نمایشیشان هم به یک مدرک حداقلی نیاز داشتند.
همان زمانی که من در بازداشت بودم، پدر و مادرم از طریق دوستم خبردار شده بودند. با هزار بدبختی و رایزنی و پیدا کردن آشنا و صحبت با دادستان، موفق شده بودند محل بازداشت مرا پیدا کنند. یک روز آمدند جلوی من نشستند و ۱۰ برگه گذاشتند جلوی من، گفتند اینها را امضا کن. پرسیدم چرا باید امضا کنم؟ گفتند یعنی بعد از ما اجازه نداری با هیچ نهاد دیگری صحبت کنی. بعد گفتند باید در این دفتر برای ما بنویسی که اینجا بر تو چه گذشت. چیزی مثل یادگاری. یکی از زندانبانها آمد، مرا چندبار در اتاقهای مختلف چرخاند و بعد وارد محوطه شدیم. به من گفت الان چشمهایت را باز میکنم. روبهروی تو یک در است، در را باز کن و بدون اینکه برگردی برو بیرون. در را باز کردم، دیدم خیابان است، آدمها رد میشوند. در را بستم گفتم اینکه خیابان است، گفت آزادی برو. برگشتم بغلش کردم. داد میزد که مگر نگفتم برنگرد؟
وقتی از زندان بیرون آمدم، دیدم پدرم، مادرم، همه خانواده و دوستانم منتظرم هستند، نمیدانید چه حس زیبایی بود.
* خروج از ایران برای کسی که به او انگ جاسوسی دولت متخاصم زدهاند ساده نیست. چطور از ایران خارج شدی؟
من یا قید وثیقه آزاد شدم. طبق قانون، باید شش ماه به شش ماه ممنوعالخروجیات تمدید شود. در این مدت دوبار دادگاه رفتم که بعدها مشخص شد به ۱۶ سال زندان محکوم شدم. بعد از دو ماه که با قید وثیقه آزاد بودم، گذرنامههایم را به من پس دادند، ولی خب ارزشی نداشت و کاغذ پاره بود. دقیقا روزی که شش ماه از آزادیام میگذشت، به پدرم گفتم اینجا که آلمان نیست، شاید تا بخواهند ممنوعالخروجیام را تمدید کنند، یکی دو روز این وسط از دستشان در برود.
رفتم اداره گذرنامه شیراز و گفتم من فقط یک سوال دارم. من ممنوعالخروج هستم یا نه؟ گفت برو ته صف تا نوبتت بشود. رسیدم داخل و پاسپورت ایرانیام را تحویل مسوول باجه دادم. گفت دیروز ممنوعالخروج بودی یا فردا باشی را نمیدانم، اما امروز ممنوعالخروج نیستی. بهمحض اینکه از اداره گذرنامه بیرون آمدم با موبایل پدرم یک بلیت آنلاین برای دبی خریدم. اصلا مهم نبود مقصد کجاست، فقط میخواستم با اولین پرواز از کشور خارج شوم.
در هر صورت، در فرودگاه و گیت اول که چمدانها را کنترل میکنند، من را کشیدند کنار. گفتند چهرهات لبریز از استرس است. دستش را روی سینهام گذاشت و گفت چرا قلبت تند میزند؟ گفتم من استرس پرواز دارم. گفت نه یک جای کار تو میلنگد. چند بار وسایلم را چک کرد و گفت برو، ولی فکر نکن من نفهمیدم.
بخش کنترل پاسپورت هم مهر زد و گفت برو اطلاعات سپاه. آنجا را هم رد کردم، باورم نمیشد. برای پدرم نوشتم: «من رد شدم شما بروید.» پدرم گفت تا تو به وین نرسی من اینجا میمانم. وقتی هواپیما در فرودگاه دبی به زمین نشست، بعد از چند دقیقه پلیس دبی مرا دوره کرد و گرفت. گفتم خب سپاه فهمید، به امارات خبر داد و اینجا دیگر کارم تمام است. مرا بردند، از خودم و وسایلم عکس گرفتند. گفتند میتوانی بروی، ولی تو بیست دقیقه است یک نقطه ایستادی و به آسمان خیره شدی. چکار میکنی؟ گفتم بلیت برای فرداست، گفتند خب برو بنشین. چرا مثل دیوانهها یک جا میایستی آسمان را نگاه میکنی؟ من خودم نفهمیده بودم که بیست دقیقه گذشته بود.
* الان بین مهدی کاظمی قبل از آخرین سفر به ایران، با مهدی کاظمی که در وین است و دیگر نمیتواند به ایران برگردد چه فرقی هست؟
زندانبانها در زندان به من گفتند ما نمیدانیم تو کی هستی که نمیگذارند تو را بزنیم، ولی ما همه را وحشیانه میزنیم. از بقیه زندانیها هم شنیده بودم که شدیدا کتک میخورند. اما خب قرار بود روی بدن من جایی از ضربوشتم باقی نماند. من تا قبل از بازداشت، سپاه را مثل بقیه مردم دنیا میشناختم. فقط اطلاعاتی از رسانههای داخل و خارج در موردش خوانده بودم، اما من سپاه را با پوست و استخوانم درک کردم. میخواهم صدای آنهایی باشم که در زندانهای سپاه شکنجه یا کشته میشوند.
در جریان بازجوییها، بارها به من گفتند خائن و وطنفروش و جاسوس. یک بار به بازجویم گفتم ببین، مطمئن باش اگر روزی کسی به کشور من حمله کند، من جلوتر از تو برای دفاع از ایران میروم. گفتم مطمئن باش تو در آن زمان پشت سر من هستی و جلو نمیآیی. بعد از انقلاب مهسا هم به این نتیجه رسیدم که هر یک از ما باید سهم خودمان را ادا کنیم.
پیام برای این مطلب مسدود شده.