بخشی از زندگی سعدی
منبع تویتر شوذب: 1- از اون تاریخ به بعد سعدی با برادرزاده خلیفه دوست میشه هر روز به دیدنش میرفته تا دختره میگه میخوام فارسی یاد بگیرم و به پدرش میگه که سعدی رو به عنوان معلم برای من استخدام کن سعدی هم میشه معلمش و هم دوستش یکی دو سال میگذره تا در بغداد وبا شایع میشه خانواده نورالزمان شهر را
2- ترک کرده به آن طرف رودخانه دور از بیماری میرن اما هرچی اصرار میکنند سعدی نمیره میگه من هم از همین مردم عادی هستم شما که متولیان این مردم هستید چرا باید فرار کنید دیگران پس چیکار کنند وجدانش قبول نمیکنه در بغداد میمونه و از اونجا از نورالزمان و خانوادهاش متنفر میشه و
3- قطع میکنه
یکی دو سال میگذره توی خیابان جلو حجره یکی از آشنایان نشسته که کاروانی رد میشه
یه گروه اسب سوار پیش قراول و گارد مخصوص و به دنبالش چند فیل با کجاوه پشتش که بسیار شاهانه آراسته شده و دنبالشم قطار شتران جهاز …
میپرسه چه خبره میگن دختر برادر خلیفه رو دادن
4- به شاهزاده ایرانی (پسر خوارزمشاه گویا)
و سعدی اونجا میبینه که عروس توی کجاوه نشسته و خدم و حشم میرن و یاد عشق قدیمی و…
تا سالها طول میکشه غول حمله میکنه ایران میره زیر چکمههای مغول پادشاهی ایران از هم پاشیده دوباره سعدی بعد از یک دوران برگشته بغداد
ماجرای عجیبی میبینه
5 – ادامه ماجرای سعدی:
سعدی که از ۱۲ سالگی بی رو یاد میگیره و میره بغداد در نظامیه درس میخونه ۹ سال طول میکشه
البته اینم بگم تمام هزینههاش رو ماهیانه سعد بن اتابک زنگی از طریق صرافی راش حواله میکرده یکی از دلایل رفتن سعد این بود که اتابک سعدی دید که جوان بسیار باهوش و
6- و زرنگی هست میتونه چشم گوش اتابک در بغداد باشه نه به عنوان جاسوس عادی بلکه کسی که در بین مردم آنجا زندگی کنه و جامعه شناسانه مسائل آنجا را تجزیه و تحلیل کرده به شیراز بفرسته .
خلاصه از اونجا راه میفته به مکه و زمانی بوده که صلاح الدین ایوبی با مسیحیا میجنگیده اینم اسیر میشه
7- مسیحیها فکر میکردند سعدی یک فرمانده عالی رتبه مسلمان هست
بعد یه خواجه خسیس اونو به ده سکه طلا میخره میاره دخترش خیزران رو بهش میده و مدتها به خاطر اون ۱۰ سکه ازش در حجره کار میکشه و بعد از دستش به زور رها میشه
برمیگرده شهرهای مختلف رو میبینه
میره شیراز دوباره
8- برمیگرده بغداد.
این در حالیست که هلاکوخان بغداد را گرفته و هرج و مرج و کشتار و غارت در شهر راه افتاده و سعدی هم به عنوان یک آدم معتمد لوح گذرنامه مخصوص هلاکوخان رو داره در بغداد با یک پیرزن ۶۵ ساله مفلوک و ژنده پوش روبرو میشه میفهمه که همون عشق قدیمی منیرالزمان هست
9- لطفی که در حقش میکنه از اختیاراتش استفاده کرده خود پیرزن با فرزندان و نوههاش رو از دروازه بغداد رد میکنه
و اینم بگم که به دستور اتابک به نزد پادشاه خوارزم پیغامی برده بود مورد طمع ترکان خاتون قرار میگیره که فرار میکنه
آخرشم صفیه دختر همسایه ، همبازی کودکیشو میگیره
تمام
پیام برای این مطلب مسدود شده.