15.11.2013

اعلام آمادگی برای ادای شهادت در دادگاه صالح شهادتنامه‌ای درباره عاشورای ۸۸: خودروی یگان ویژه با «دستور» به مردم حمله کرد

کلمه: چکیده :مابین خیابان کریمخان و ولیعصر جنوبی یعنی جایی که من ایستاده بودم٬ تقریبا خالی از جمعت بود که ناگهان صدای بلندی شنیدم. تصور کردم صدای شلیک تیر است، یکی از وانت های نیروی انتظامی با سرعت به سمت ما حرکت کرد، با سرعت خیلی زیاد، و من متوجه شدم که آن گارد فلزی در واقع به جلوی سپر وانت نسب شده است، وانت با سرعت سطل زباله فلزی را کنار زد و به ما نزدیک تر می شد، وانت دوم با سرعتی کمتر به دنبال وانت اول حرکت کرد. من وسط میدان و روی لبه میدان ایستاده بودم، درست روبروی من سه پسر جوان در کنار هم و پشت به ماشین ها راه می رفتند. دختری که با سنگ به حصار فلزی میزد و کنار من ایستاده بود با خشم به سمت وانت دوید…

کلمه – گروه خبر: زیر گرفتن مردم عزادار عاشورای سال ۸۸ از سوی خودروی نیروی انتظامی که بر اساس اطلاعاتی که تا امروز کسب شده حداقل منجر به شهادت شهرام (عباس) فرج زاده طارانی، شبنم سهرابی و شاهرخ رحمانی شده است، تا کنون بارها فرمانده های نیروی انتظامی را وادار به تناقض گویی کرده است، از انکار اولیه این اتفاق تا پذیرش آن پس از ۴ سال.

در عاشورای سال ۸۸ که خشونت نیروهای امنیتی در برخورد با عزاداران معترض به اوج رسید، چند خود رو نیروی انتظامی با معترضان برخورد کرده و از روی آن ها رد شدند. فیلم این حادثه بارها در شبکه های اجتماعی منتشر شد . لیلا توسلی که یکی از شاهدان عینی حادثه بود آن را روایت کرد و به همین دلیل به دو سال زندان محکوم شد.

اسماعیل احمدی مقدم فرمانده نیروی انتظامی ابتدا کل ماجرا را انکار کرد پس از آن که فیلم این حادثه پخش شد گفت که ماشین مربوط به نیروی انتظامی نبوده است. وقتی در فیلم به وضوح نشان داده شد که ماشین نیروی انتظامی از روی مردم رد شده است گفت که ماشین نیروی انتظامی دزدیده شده بود.

احمدی مقدم اما در آخرین اظهار نظر پس از چهار سال رد شدن ماشین نیروی انتظامی از روی معترضان عزادار را پذیرفت. او گفت: « ماجرا این بود که ماشین دست‌ یک سرباز بود، وقتی به شلوغی بر‌می‌خورد دنده عقب می‌گیرد که در این هنگام یک نفر زیر چرخ ماشین می‌رود.»

هر چند که پذیرش رد شدن ماشین نیروی انتظامی از روی مردم پس از چهار سال خود گام مثبتی است، اما حتی این روایت احمدی مقدم هم مطابق با واقعیت نیست.

یک شاهد عینی که نام‌اش نزد کلمه امانت است و اعلام کرده است که حاضر است در دادگاه در مورد این حادثه شهادت دهد، در روایتی که در اختیارما قرار داده نوشته است: « مدتی پیش دیدم آقای احمدی مقدم بالاخره بعد از نزدیک به چهار سال وقوع چنین اتفاقی را پذیرفتند و البته گفتند بر اثر سهل انگاری یک سرباز و شلوغی این اتفاق افتاده است. من اما حاضرم هر جا که دادگاه عادلی وجود داشته باشد شهادت بدهم که نه یک اتفاق که به طور مشخص یک دستور بود. وانت نیروی انتظامی با کنار زدن سطل ها ی زباله به سمت جمعیتی که در میدان بود و فاصله زیادی داشت با سرعت بسیار زیاد حرکت کرد و جوان را زیر گرفت.»

وی ادامه می دهد: « یکی از وانت های نیروی انتظامی با سرعت به سمت ما حرکت کرد، با سرعت خیلی زیاد، با سپر سطل زباله فلزی را کنار زد و به ما نزدیک تر می شد، وانت دوم با سرعتی کمتر به دنبال وانت اول حرکت کرد. من وسط میدان و روی لبه میدان ایستاده بودم، درست روبروی من سه پسر جوان در کنار هم و پشت به ماشین ها راه می رفتند. دختری که با سنگ به حصار فلزی میزد و کنار من ایستاده بود با خشم به سمت وانت دوید تا سنگی که دستش بود را به سمت ماشین پرتاب کند، من دستش را کشیدم و با فریاد گفتم مگر می خواهی خودت رو بکشی! در همین لحظه و در برابر چشمان بهت زده ما وانت با سرعت به سه جوان برخورد کرد. دو نفر به دو طرف پرتاب شدند و نفر میانی زیر ماشین ماند. ماشین بالا و پایین شد و از روی آن جوان رد شد و به سمت خیابان کشاورز و جمعیتی که درآن سمت میدان بود به مسیرش ادامه داد. وانت دوم هم از کنار بدن جوان به دنبال وانت اول رفت. من در نزدیک ترین فاصله با جوانی بودم که توسط وانت زیرگرفته شده بود. بی اختیار و پشت سر هم فریاد میزدم: کشتنش٬ کشتنش…»

متن کامل این شهادتنامه در پی می آید:

به نام خدای رحمن

«شهادت و گواهی دادن را بخاطر خدا جدی بگیرید، اگر چیزی می دانید بگویید و بخاطر منافع خودتان نترسید…»

در حالی که در مسیر بودم، تفسیری از سوره الرحمن را گوش می کردم ….”سوره الرحمن عروس سوره های قرآن هست و البته بیشتر در مراسم ختم خوانده می شود! شاید بخاطر اینکه در این سوره گفته می شه همه چیز فانی هست بجز آنچه رنگ خدایی دارد”…

یک دفعه بخشی از تفسیر تلنگر محکمی به من زد و تمرکزم را از بقیه تفسیر پرت کرد.

“شهادت و گواهی دادن را بخاطر خدا جدی بگیرید، اگر چیزی می دانید بگویید و بخاطر منافع خودتان نترسید…”

این جمله به یکباره ذهن من را با خودش به ۴ سال قبل برد. به میدان ولی عصر، و یادم به شهادتی افتاد که با خود عهد کرده بودم روزی در یک دادگاه عادل بدهم و حالا با این کلام احساس می کردم که شهادت دادن فراتر از یک وظیفه معمولی بر دوش من سنگینی می کند.

این جملات من را برد به عاشورای سال۸۸ ، که گویی دوباره عاشورایی به پا شده بود.

چهار راه ولیعصر از اتوبوس بی آر تی پیاده شدم. اتوبوسی شلوغ که شعارهای بی وقفه سرنشینان سبزش خبر از عاشورایی متفاوت میداد. کمی بالاتر٬ روبروی درب ولیعصر دانشگاه پلی تکنیک تجمع بزرگی شکل گرفته بود. جمعیت حلقه تشکیل داده بودند٬ سینه می زدند و شعار می دادند” ما جنبش سبزیم و علمدار حسینیم، همه با میرحسینیم، همه با میرحسینیم، یا حسین”.

از چهارراه ولی عصر به سمت میدان ولی عصر حرکت می کردیم، خیابان پر از جمعیت بود.

نیروهای گارد مکرر پیاده یا با موتور٬ با باتوم و اشک آور به سمت جمعیت هجوم می آوردند. به یاد دارم در مسیر میدان ولیعصر دو بار وقتی حمله گاردی های موتورسوار شدید شد و راهی برای فرار نبود٬ به دعوت رانندگان سبز ماشین ها سوار ماشین شدم و کمی بالاتر پیاده شدم ودوباره به سمت جمعیت برگشتم.

فضا به شدت ملتهب بود و من که از مدتی قبل کمی ترس به سراغم آمده و با بهت باقی مانده از خرداد ترکیب شده بود، در آن وضعیت تنها تبدیل به ناظری شده بودم که نمی خواستم به هیچ وجه به رغم ترسم آن فضا و مکان را ترک کنم.

در یکی ازحملات شدید گاردی ها٬ درگوشه پیاده رو خیابان فلسطین گیر افتادم و درد ناشی از ضربه سخت باتوم به بازوی چپم در تمام بدنم پیچید و محل ضربه به سرعت متورم و کبود شد! با این ضربه باتوم و توهین سرباز٬ خشم و درد جایگزین ترسم شد.

اولین مقاومت‌ها هم پس از همان حمله گاردی ها صورت گرفت و آن ها را در خیابان فلسطین کمی به عقب راند.

حرکت به سمت میدان ولی عصر ادامه داشت و در واقع جمعیت در خیابان ولی عصر بین چهار راه و میدان محصور بودند. تمام خیابان های منتهی به این بخش از خیابان ولیعصر بسته بود، و مکرر اشک آور می زدند. بسته بودن همه راه ها دوباره ترس را به من برگردانده بود. دربرابر حمله های نیروهای گارد٬ جمعیت راهی برای دفاع یافته بود. من اما ایستاده بودم و با حیرت و ترس به فلسطین در دل تهران نگاه می کردم.

به میدان ولی عصر نزدیک شده بودیم اما نیروهای گاردی که حالا با مقاومت و پیشروی جمعیت روبه رو بودند راه رسیدن به میدان را سد کرده بودند. جمعیت هم انگار راه نجات از محاصره را در عقب زدن نیروها و رسیدن به میدان می جست. نیروهای گاردی به صورت ردیفی کنار هم ایستاده بودند و همه سپرهایشان را جلویشان گرفته بودند و به صورت یک دیواره دفاعی در آورده و در پشتش کمین کرده بودند، مکرر اشک آور می زدند و گاهی جوانی اشک آور را برمی داشت و به سمتشان پرت می کرد و این باعث می شد که بخشی از دود اشک آور به خودشان برگردد.

کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و با حیرت و ترس به جمعیت نگاه می کردم. نیروهای گاردی با باتوم به سپرهایشان ضربه می زدند، صدای بلندی تولید شده بود و این کار برای ایجاد رعب و وحشت بیشتر بود، در همین حین بخشی از جمعیت بدون هماهنگی شروع به ضربه زدن با سنگ هایی که در دستشان بود به میله های وسط خیابان کردند، این کار برای این بود تا رعبی که نیروهای گاردی می خواستند با صدای باطوم و سپر ایجاد کنند از بین برود و به خودشان برگردد،(چیزی که بعدها در صدا و سیما برای پنهان کردن واقعیت رخ داده در اذهان عمومی تعبیر به شادی و پایکوبی شد! و هرگز به این فکر نکردند که در وضعیت وحشت و رعب و باتوم و اشک آور و شلیک گلوله پایکوبی معنایی ندارد!) با همه ترس و رعبی که بود همه به هم روحیه می دادند و گاهی لبخند می زدند. شاید بخاطر «ما»ی ناخودآگاهی که تشکیل شده بود و شاید برای اینکه به هم بگوییم نترسین نترسین ما همه با هم هستیم! شعاری که بارها و بارها فریاد زده شد.

کم کم صدای تولید شده توسط جمعیت حالت ریتم محرم می گرفت و من درحالی که کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم ترسی متفاوت به سراغم آمده بود، اینبار نه از بازداشت و باتوم و اشک آور، که حسی به من می گفت خطر مرگ جدی است! احساس می کردم نیروهای گاردی کم آورده بودند و برای همین جلوتر نمی آمدند و گارد بسته بودند و از طرفی ما محاصره بودیم و می توانستند دست به هر کاری بزنند.

یک لحظه ایستادم و به دخترهای دیگری که با شهامت شعار می دادند و حرکت می کردند نگاه کردم، با خودم گفتم آنها هم حتما می ترسند! و به رغم ترس ایستادگی می کنند، بعد سعی کردم با تمام درکم باور کنم که مرگ حق است و هر لحظه و در هر مکانی ممکنه به سراغم بیاد و اگر الان لحظه مرگ من باشه پس فراری از آن نیست! این فکر به من جرات و جسارت داد و ترس را دوباره در من کم رنگ کرد…

زودتر از آنچه تصور می کردم جمعیت پیروز شد! نیروهای گاردی میدان را در سمتی که ما بودیم خالی کردند و به ابتدای خیابان کریم خان رفتند. بچه ها خوشحال از پیروزی و شکستن محاصره به سمت میدان دویدند. دختری که نمی شناختمش از خوشحالی باز شدن راه مرا در آغوش گرفت و تبریک گفت.

در ابتدای خیابان کریم خان دو ماشین یگان ویژه در کنار هم ایستاده بودند. تصور من در نگاه اول این بود که ماشین ها پشت یک گارد فلزی ایستاده اند، حالا نوبت جمعیت بود که برای نیروهای گاردی خیابان کریم خان مانع ایجاد کند. با فاصله ای زیاد از ماشین ها و مابین خیابان کریم خان و ولی عصر جنوبی حدود ۴ سطل زباله فلزی به عنوان مانع گذاشته شده بود. البته مردم به مرور از همین مانع هم فاصله گرفتند و حالا هر دو سمت سطل ها خالی از جمعیت شده بود، بعضی ها همچنان با سنگ به حصار فلزی که برای ساخت مترو دور میدان ولی عصر کشیده شده بود ضربه میزدند و صدا تولید می کردند، من وسط میدان و درکنار حصار فلزی ایستاده بودم و نگاهم بیشتر نگران نیروهای گاردی و دو وانت نیروی انتظامی بود.

مابین خیابان کریمخان و ولیعصر جنوبی یعنی جایی که من ایستاده بودم٬ تقریبا خالی از جمعت بود که ناگهان صدای بلندی شنیدم. تصور کردم صدای شلیک تیر است، یکی از وانت های نیروی انتظامی با سرعت به سمت ما حرکت کرد، با سرعت خیلی زیاد، و من متوجه شدم که آن گارد فلزی در واقع به جلوی سپر وانت نسب شده است، وانت با سرعت سطل زباله فلزی را کنار زد و به ما نزدیک تر می شد، وانت دوم با سرعتی کمتر به دنبال وانت اول حرکت کرد. من وسط میدان و روی لبه میدان ایستاده بودم، درست روبروی من سه پسر جوان در کنار هم و پشت به ماشین ها راه می رفتند. دختری که با سنگ به حصار فلزی میزد و کنار من ایستاده بود با خشم به سمت وانت دوید تا سنگی که دستش بود را به سمت ماشین پرتاب کند، من دستش را کشیدم و با فریاد گفتم مگر می خواهی خودت رو بکشی! در همین لحظه و در برابر چشمان بهت زده ما وانت با سرعت به سه جوان برخورد کرد. دو نفر به دو طرف پرتاب شدند و نفر میانی زیر ماشین ماند. ماشین بالا و پایین شد و از روی آن جوان رد شد و به سمت خیابان کشاورز و جمعیتی که درآن سمت میدان بود به مسیرش ادامه داد. وانت دوم هم از کنار بدن جوان به دنبال وانت اول رفت. من در نزدیک ترین فاصله با جوانی بودم که توسط وانت زیرگرفته شده بود. بی اختیار و پشت سر هم فریاد میزدم: کشتنش٬ کشتنش و به سمتش دویدم، من دقیقا روبروش بودم، با فاصله خیلی کم، چشمانش را می دیدم که مستقیم به سمت من بود، ظرف چند ثانیه بی روح شدن چشمانش را دیدم، این اولین بار بود که رفتن روح از چشمان کسی را می دیدم، چشمان بازش ثابت ماند، تصور آن لحظه من این بود که گردنش شکسته است، چون به شکل بدی روی شانه هایش قرار گرفته بود، من داد می زدم و می گفتم کشتنش و اشک می ریختم، کاملا مستاصل بودم و جرات نمی کردم نزدیک تر برم و بلندش کنم، چند پسر جوان هراسان بالای سرش آمدند، یک نفر دست مرا که هنوز داد می زدم و اشک می ریختم کشید ودر حالیکه می دوید، فریاد زد: برو، نایست. من گیج بودم و نمی دانستم باید چکار کنم! نایستادم و رفتم….

مطمئن بودم هیچ کس از آن لحظه فیلمی ندارد، چون همه چیز خیلی سریع و غیرمنتظره رخ داده بود. شب درکمال تعجب شنیدم که فیلمی از حادثه منتشر شده. دیدن فیلم دردم را دوچندان کرد چون فیلم با حادثه ای که من شاهدش بودم متفاوت بود و طبق اخبار فهمیدم درظهرعاشورا در میدان ولیعصردو جوان توسط وانت نیروی انتظامی زیرگرفته شده اند. یکی جوانی که من دیدم و در ابتدای خیابان ولی عصر جنوبی زیر گرفته شد و نفر دوم که در فیلم منتشر شده در ضلع دیگری از میدان و توسط همان وانت اول زیر گرفته می شود، وانت دوم با دنده عقب گرفتن از صحنه میگریزد و وانت اول دو بار دیگر از روی قربانی دومش رد میشود.

مدتی پیش دیدم آقای احمدی مقدم بالاخره بعد از نزدیک به چهار سال وقوع چنین اتفاقی را پذیرفتند و البته گفتند بر اثر سهل انگاری یک سرباز و شلوغی این اتفاق افتاده است. من اما حاضرم هر جا که دادگاه عادلی وجود داشته باشد شهادت بدهم که نه یک اتفاق که به طور مشخص یک دستور بود. وانت نیروی انتظامی در حالی که با جمعیت فاصله بسیار زیادی داشت با کنار زدن سطل ها ی زباله ای که در مسیرش قرار داده شده بود، به سمت جمعیتی که در میدان بود با سرعت بسیار زیاد حرکت کرد و جوان را زیر گرفت. شاید آقای احمدی مقدم بعد از حصول اطمینان از اینکه عکس و فیلمی از صحنه زیر گرفتن جوان نیست در حد ویدیوی منتشر شده مسئولیت را به گردن سربازی انداخته باشند اما من شهادت می دهم که حداقل جوان اول درضلعی از میدان که تقریبا خالی از جمعیت و در فاصله ای بسیار زیاد از ماشین های نیروی انتظامی بود زیر گرفته شد جایی که نه خبری از شلوغی جمعیت ونه هیچ دلیلی برای ترس، با توجه به فاصله زیاد مردم از یگان ویژه، وجود داشت.

بعضی زخم ها هست که هرگز التیام پیدا نمی کنند. شاید ما امیدوار باشیم که به امید و لطف خدا به زودی تمام زندانی ها آزاد شوند و شاید آبادی تدریجی ایران التیامی بر سختی این سال هایشان باشد، اما درد رفتن ظالمانه یک عزیز هرگز التیام پیدا نخواهد کرد. همان طور که درد گرفتن ظالمانه سلامت عزیزی مثل حجاریان هرگز التیام پیدا نکرده و نخواهد کرد.

تنها می توانم از خدای رحمان بخواهم که همه رحمتی که در سوره الرحمن “عروس سوره های قرآن که در مراسم ختم خوانده می شود!” وعده داده است را به شهیدان و جانبازان و خانواده هایشان ارزانی کند و امید دارم که خدا توفیق دوستی و نزدیکی و دلجویی و همدردی و همدلی با این خانواده های بزرگ و انتخاب شده را به همه ما ارزانی کند.

محرم ۱۳۹۲

***

با توجه به تبلیغات سوء حاکمیت نزد افکار عمومی درباره عاشورای ۸۸ تهران و وارونه نمایی حقایق با کمک تردستی های رسانه ای، کلمه از همه حاضران وشاهدان درخواست می‌کند مشاهدات و خاطرات خود را جهت نشر و یا ثبت یا نگهداری تا زمان مناسب به نشانی info@kaleme.com ارسال کنند.

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates