با ادای احترام به مرحوم «امیل زولا»، من ساکنان «خانهی هنرمندان» را متهم میکنم!
سهراهِ جمهوری: یکم اینبار وقتیکه کارگزاران دستگاه قضای اسلامی در کمرگاه خیابان ایرانشهر، پشتبهپشت «اتاق بارزگانی و صنایع و معادن ایران»، (همانجا که لنگههای اسداله عسگراولادی خیمه و خرگاهی دارند و در اتاقهای مشترک اقتصادی دهان چینیها و کاناداییها و غیر و غیره را از سودهای باورنکردنی و نامتعارف و حمایتشده در اقتصاد ایران اسلامی آب میاندازند و امتیازهای ویژه میگیرند)؛ کمی بالاتر سمت راست، دقیقن در مرکز باغ مصفای «خانهی هنرمندان» بساط دار و طناب صنعتی خود را به پا کردند و صدا از کسی در نیامد، دیگر باید دانسته باشیم که ملامت تماشاگران صحنههای اعدام، در همهی این سالها، چه بیراه و چه بیجا بوده است.
دوم ملامتی اگر هست، نه در حضور مردمی است که با انگیزههایی متفاوت و قابل درک به تماشای خشونت عریانی پَر میکشند، که خود، جلوههای گوناگون و پوشیدهترش را همهی عمر تحمل کردهاند. بلکه در غیبت هنرمندانی است که در سراپردهشان، و در جاییکه به نام هر صنف از ایشان اتاقی هست و دفتری و دستکی؛ چوبههای دار به پا کردند و آنها سر از پیلهی تنگ خود بیرون نکردند. بیگمان، بیرحمی و خشونتی اگر بر تماشای مراسم مرگ از سوی مردم عادی متصور باشد، بیش از خشونتی نیست که ساکنان «خانهی هنرمندان»، با چشمپوشی بر وقوع این نمایش هولانگیز در قدمگاه فرهنگ وهنر، روا داشتهاند.
سوم اینجا سر بزنگاه بود. چرا که معمول صاحبان قدرت، همیشه و همه جا چنین بوده که تا جایی که مقدور باشد، انگشت در لانهی این گروه اجتماعی نکنند؛ تا اگر در گوشهای آرام گرفتهاند، آشفته نگردند. و اگر به خواب خوش فرو رفته باشند، هیاهویی درکارشان نکرده باشند. اما به ناگاه در تاریخ یکم بهمن یکهزار و سیصد و نود و یک خورشیدی، حکومتی اراده میکند تا برای نخستین بار در قرون جدید، (که اگر نخستین نباشد، چندمین بار هم نبوده است)، نه در همسایگی، که در مرکز آمد و شد و اجتماع اهل هنر، چوبههای دار خود را، (نه بیخبر و غافل، که با سلام و صلوات)، به پا کند.
چهارم خبر که درآمد، برخلاف موارد پیشین در همه جا پیچید و بازتابید و انتظارها به بار آورد: انتظاری خُرد، در اندازهی قامتی متوسط؛ نه به قامت بلند «امیل زولا». در اندازهی چنگ زدن به دامن «شهردار محبوب و سخاوتمند ِ هنردوست». نه در مخالفت با اصل حکم اعدام و یا روند شتابزدهی یک دادرسی صحرایی و یا حتا ممانعت از اجرای حکمی قضایی؛ نه در اعتراض به دستگاه کور قضای شرعی و یا بستر اقتصادیاجتماعی جُرمخیزی که دستآورد بیعدالتی ذاتی نظام حاکم بر آنست. بلکه در مخالفت با نمایش عمومی صحنهی خشونتبار اعدام، به بهانهی دفاع از حریم خشونتستیز آیندگان و روندگان ِ «خانهی هنرمندان»!
پنجم دیریست که سطح نازل فرهنگ عمومی جامعه، بهانهی سایهنشینی و آسانطلبی بخشهایی از جامعه در میان طبقهی متوسط و نسبتن مرفه، از جمله در میان اهل فرهنگ و هنر، و قشرهایی که در راستهبازار عبارت گَل و گُشادِ «روشنفکر»ی پایین و بالا میکنند شده است. تا جایی که از این زاویه، این فروماندگی فرهنگی، مایهی اصلی همهی درماندگیها و پسماندگیها، و سرنوشت رقتبار مردم عادی بهشمار میرود. و حکم میشود که تا رفع این نقیصه، آب از آب تکان نخواهد خورد. با اینحال، کسی خود را صاحب این معنی نمیداند که ارتقای سطح فرهنگ عمومی، چهگونه و به دست چه کسانی باید صورت بگیرد. اصولن آیا چنین قراری در کار هست؟ و اگر هست، متولی اِعمال این «کار فرهنگی» بر ملت کیست؟ آیا در این مورد، مسوولیتی متوجه جامعهی هنرمندان و یا چهرههای شاخص آن نیست؟ آیا ساکنان «خانهی هنرمندان» ایران، این وظیفه را نیز از خود ساقط، و با حق توکیل، به «غیر» سپردهاند؟
ششم مهیاتر از این فرصت، کجا نصیب هنرمندان ایران میشد، که با حضور بازدارندهی خود در حیاط «خانهی هنرمندان»، درگاه هزاران پرسش کلیدی را به روی اذهان تماشاگران حاضر، و هزارتوی پیچیدهی جامعه باز کنند؟ این کوتاهی غیرقابل درک فراموش ناشدنی را باید به چه حسابی نوشت؟ اینکه دیگر حمایت آشکار از اعتراضات مردم نبود که خوف و خطرش را ملاحظه کنند. حمایت صنفی از جعفر پناهی هم نبود که به عواقبش نیرزد. اینکه معضلی به نام ِ نازنین دیهیمی نیز نبود. بهانهی چک و سفتهی حامیان مالی را که در ظَهر خود نداشت. یا دغدغهی قول و قرار با تهیهکنندهی خارجی. این، به هزار و یک چیز دیگر، از جمله شهامت سیاسی نیز نیاز نداشت؛ مایهاش تنها، اندکی مسوولیت اجتماعی و کمی بیشتر، شهامت اخلاقی بود.
هفتم اگر قرار باشد که در هر بزنگاهی، تنها به کلاه و باد و گلیم و آب بیندیشیم، این برهوت را پایانی نخواهد بود. چه کسی میتواند با قاطعیت بگوید که در تداوم وضعیت دشواری که در آن فروشدهایم، از میان فرودستان فرهنگی و فرهنگمداران، سهم کدامیک بیشتر است؟ جامعهی هنر و فرهنگ ایران، سهم خود را در تحولات زیرپوستی جامعه، به تمام و کمال پرداخت نکرده است. در صحنهی خراشندهی سحرگاه نخستین روز بهمنماه، جای «کسی» خالی بود! این داغ بر پیشانی هنرمندان ایران خواهد ماند. کاش باشند از میان ایشان کسانی، که به جبران این کوتاهی، تندیس نمادینی از این خشونت عریان، در باغ خانهی هنرمندان برپا کنند، تا آیندگان و روندگان حیاط این خانه، هرگز فراموش نکنند و عبرتی باشد. کاش در نخستین روز هر ماه، کارگاهی برپا کنند و در جایگاه اعدام، طراحان جوان گرد هم آیند، تا مردمی که گاه زیر سایهی درختان این باغ آرام میگیرند، شاهد باشند.
… کاش بهرام بیضایی اینجا بود، و همهی بازیگران و نابازیگران نمایش آن روز را، در صحنهای به محاکمه میکشید.
پیام برای این مطلب مسدود شده.