15.01.2014

یاس و ناامیدی شاعران و نویسندگان بزرگ معاصر ایران از مردم

خرافه: چند روز قبل 82 نامه از صادق هدایت به حسن شهید نورانی را میخواندم که دلش از مردم دور و برش خون بود و حتی آنها را مادر قحبه میخواند به راستی چگونه این برجسته ترین روشنفکران و گلهای سرسبد فرهنگ این مرز و بوم به این نتیجه رسیده اند ، بستر و شالوده این طرز تفکرات کجاست ، هر چه باشد این دیدگاهها از آسمانها به آنها وحی نشده است و زمینه های ملموس مادی و عینی دارد . آدم باید خیلی زخم های عمیق خورده باشد و درد باید تا مغز استخوانش رسوخ کرده باشد که چنین رک و پوست کنده معیار ها و موازین اخلاقی رایج را میشکند و اینگونه بی پروا سخن میگوید .
« راستی وقاحت و مادرقحبگی در این ملک تا کجا می‌رود! چه سرزمین لعنتی پست گندیده‌ای و چه موجودات پست جهنمی بدجنسی دارد! حس می‌کنم تمام زندگیم را توپ بازی در دست جنده‌ها و مادرقحبه‌ها بوده‌ام. دیگر نه تنها هیچگونه حس همدردی برای این موجودات ندارم بلکه حس می‌کنم که با آنها کوچکترین سنخیت و جنسیت هم نمی‌توانم داشته باشم » .
82 نامه از صادق هدایت به حسن شهید نورانی

این مردمی که می بینید یک گله گوسفند هستند که نه فکر دارند و نه جرات تلاش ، بقدری در زیر فشار فکر عرب مسموم شده اند که از هستی خودشان بیگانه اند ،

مازیار صادق هدایت

احمد شاملو هم گاهی همین احساس به او دست میداد . او در شعر ، جاده ی آن سوی پل از بویناکی دنیای آدمها میسراید از دوزخی که در کتابی لغت به لغتش را از کرده بود .

مرا دیگر انگیزه ی سفر نیست .
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست .
قطاری که نیم شبان نعره کشان از ده ما می گذرد
آسمان مرا کوچک نمی کند
و جاده یی که از گرده ی پل می گذرد
آرزوی مرا با خود
به افق های دیگر نمی برد .
آدم ها و بویناکی دنیاهاشان
یک سر
دوزخی ست در کتابی
که من آن را
لغت به لغت
از بر کرده ام
تا راز بلند انزوا را
دریابم ـ
راز عمیق چاه را
از ابتذال عطش

فریدون فرخزاد در مصاحبه با کیهان در باره یاس و سرخوردگی فروغ از مردم پیرامونش می گوید :
در آخرین دیدارمان حس کردم که دیگر به زنده ماندن تن نیز علاقه و عقیده‌ای ندارد مأیوس کننده بود و از ناامیدی حرف می‌زد، این نامه‌ها نشان می‌داد نویسنده‌اش آدمی است که از زندگی زیاد متوقع نیست، راهش را یافته است و در آن پیش می‌رود. مسئله‌ای که فروغ همیشه مطرح می‌کرد ، معاشرتش با اهل فضل تهران بود ـ آدم‌هایی که سال‌ها پیش هدفی جز درهم کوبیدن او نداشتند و بعد که فروغ مرد صد و هشتاد درجه تغییر عقیده دادند. فروغ در آخرین نامه‌اش که دو هفته پیش از مرگ او بدستم رسید ، نوشته بود:اگر می‌خواهی بیایی تهران بیا ، من حرفی ندارم اما فراموش نکن که در تهران باید دیواری دور خودت بکشی و میان دیوار تنها زندگی کنی، تنهایی را حس کنی ، من سال‌هاست که این کار را می‌کنم و می‌ترسم که تو نتوانی . »
در میان این دیوار بلند بود که فروغ مرد

فروغ هم در نامه ای به فرخزاد همین حالت یاس و ناامیدی را از مردم و محیط حول و حوش خود مینویسد که براستی درد آور است :

« مگر من اینجا چه شدم که تو می خواهی بشوی؟ دو سال است به آلمانی شعر می گوئی و برای خودت آدمی شده ای.
من 10 سال است که شعر می گویم و هنوز وقتی احتیاج به 50 تومان دارم باید سر خودم را بگیرم و از بدبختی گریه کنم.
وقتی می خواهم یک کتاب چاپ کنم ناشرها به زور دست توی جیبشان می کنند و هزار تومان حق التالیف می دهند و آن کتاب را هم با هزار غرولند چاپ می کنند و تازه وقتی کتابت چاپ شد با تیراژ حداکثر 2 هزار، سال ها توی ویترین مغازه ها می ماند تا 50 جلدش به فروش برود و بعد چهارتا آدم احمق بی سواد و بی شعور توی چهار تا مجله مبتذل که سرتاپایش صحبت از لنگ و پاچه و خورشت قرمه سبزی و جنایت های مخوف است بر می دارند و به عنوان انتقاد هنری!! تو را مسخره می کنند. همین.
چرا می خواهی بیایی و میان یک عده احمق شهرت پیدا کنی؟ این برای تو چه ارزشی دارد؟
اینها هیچ هستند، هیچ هستند. آنهایی که امروز صد دفعه عکس تو را توی مجلاتشان چاپ می کنند و به زور به خورد آن بقیه می دهند و فردا هیچ کاری ندارند غیر از آنکه هرجا می نشینند از تو بد بگویند و هرجا می نویسند از تو بد بنویسند.
تو از سادگیت و از احساسات پاک و بچه گانه ات زندگی می کنی و این ها با مسخره کردن همین احساسات تو نان خواهند خورد. من به این عادت کرده ام و این دلقک ها را خوب می شناسم تو هم بیا تا آنها را بهتر بشناسی. به هرجهت اولین کسی که در فامیل ما می میرد من هستم و بعد از من نوبت تو است. من این را می دانم . »

هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد
مهدی اخوان ثالث

در برهه ای که فروغ زندگی میکرد روشنفکران جامعه در اتمسفری یاس آلود و فضای ذهنی آکنده از بدبینی غرق شده بودند و مفر و گریزگاه خود را در پناه بردن به مواد مخدر و الکل و سکس بی در و پیکر و مفرط میجستند و از قلمرو سمبولیسم اجتماعی و آرمانگرایی که با نیما جانی تازه گرفته بود کم کم رها شدند و در برزخی از پوچ گرایی و لعن و نفرین به دیگران و اندیشه های تیره و تار گرفتار شدند ، مهدی اخوان ثالث در این دوران از زمستان عواطف و احساس میگوید از اینکه حتی سلامت را پاسخ نمیدهند و میخواهد از آن فضای تنگ و تاریک رها شود چرا که آسمان دلگیر و خسته کننده و هر سازی که می بیند بدآهنگ است :
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست
صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست

نکته ای را که نباید فراموش کرد و همواره به شکل پارادوکسی در ذهن بسیاری از ناقدان باقی مانده است اینست که بهترین اشعار و نوشته های شاعران در همین برزخ و جو یاس و ناامیدی خلق شد و بعد از آن دوران به محاق و خاموشی فرو رفت .

کسروی که از جهل و خرافات مردم دل پر خونی داشت و 24 ساعت در جدال با آنها بود مینویسد که وقتی شیخ خیابانی را کشتند همان مردمی که تا دیروز از او هواداری میکردند و قربان و صدقه اش میرفتند در فردای آنروز او را لعن و نفرین میکردند و یا :
ماه محرم بود و سربازهای روسی در تبریز چوبه دار برپا کرده بودند و مشغول دار زدن آزادیخواهان بودند ولی یک مشت آدم لات و لوت و چاقوکش و پامنبری عین خیالشون هم نبود. برای کشتار آزادیخواهان که جلو چشمشون کشته میشدن جشن میگرفتن و برای امام حسینی که هزارسال قبل مرده بود عزا و علم و طبق راه انداخته بودن و سینه میزدن که داد از ظلم یزید .

تاریخ مشروطه احمد کسروی

او برون رفت از این وضعیت یاس و دلمردگی را در آگاهی دادن به مردم و زدودن زنگار خرافات و روشنگری میدانست ، معتقد بود که اگر استبداد سیاسی ریشه کن شود بی آنکه تحول و دگرگونی در زیرساخت های اجتماعی و فرهنگی مردم ایجاد شود دوباره همان استبداد و دیکتاتوری که از در بیرون رفته بود با شکل و شمایل دیگری از پنجره بر میگردد و با توجه به تجربیاتی که کسب کرده است شالوده های خویش را سخت تر و محکم تر از پیش بنا خواهد ساخت .

ما نیک آگاهیم که حیدر عمواوغلی ها و علی مسیوها و شریف زاده ها و میرزاجهانگیرها که به آن جنبش برخواسته بودند از حال گرفتاری های ایران در میان همسایگان نیرومند و آزمند نا آگاه نمی بودند و در راه استقلال و آزادی این کشور به هرگونه جانفشانی آماده می بودند. آنان در یک جا اشتباه می کردند. از گرفتاری ها و آلودگی های توده نا آگاه می بودند و می پنداشتند اگر ربشه ی استبداد کنده شود و قانون اساسی به کار افند توده ی مردم به راه پیشرفت می افتند. در حالیکه درد اصلی جهل و نا آگاهی مردم بود

هم اکنون جامعه ایران با این فرهنگ آخوندی و حاکمیت 35 ساله دروغ و ریا کاری و شارلاتان بازی مشتی عمامه بر سر دهها و صدها و هزاران بار بدتر گشته است ، دروغ در این جامعه اسلامی نهادینه شده است و تزویر ترویج میشود و شاعران و نویسندگانی که در این محیط زندگی میکنند بی شک دل پر خونی از این مذبذب بازی ها و فرهنگ لجن آلود دارند و تا زمانی که زنده اند تیرهای زهرآگین بسویشان پرتاب میشود و وقتی که مردند همان کسانی که گلوله بر شقیقه هایشان میزدند آنها را تبدیل به امامزاده میکنند و برایشان ناله سر میدهند و اشک میریزند » .

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates