03.05.2014

پرونده سانسور: چه کسی صندلی اتوبوس را سانسور کرد؟

خودنویس: فرهنگ ریا و خودسانسوری با درونمایه ترس، یکی از نهادینه‌ترین مسائلی است که به درون جامعه ما ریشه دوانده است، بالا‌تر از تمامی این‌ها، سیستم بازخوردی نظامی‌ست که این گونه خرده فرهنگ‌ها در آن به خوبی بازیابی می‌شوند.

سوار اتوبوس می‌شوی یا تاکسی، فرقی نمی‌کند، حتما یک پیرمردی پیدا می‌شود که مخت را بکار بگیرد، دوروبرش را دید می‌زند و بعد شروع می‌کند از اوضاع بعد مملکت صحبت کردن، بد و بیرا گفتن به آخوندهای گدایی که مملکت را به دست گرفتند…

مخت سوت می‌کشد، از یک طرف به حال این مردم بیچاره دلت می‌سوزد و از سوی دیگر از سکوت و عدم تحرکتشان خونت به جوش می‌آید و شاید به یاد سخن برنارد شاو بیفتی که می‌گوید: «آزادی یعنی مسئولیت، برای همین است که انسان‌ها از آزادی می‌ترسند.»

وقتی برای بچه محل‌هایت از سانسور صحبت می‌کنی، همه فکرشان سراغ احمد سی دی فروش می‌رود و با کمال هیجان از فیلم‌های بدون سانسور او حرف می‌زنند و تو می‌مانی و چند ورق کاغذی که به زور فیل‌تر شکن پرینت گرفته‌ای تا با عینک شکسته‌ات برای شبهای بدون آزادیت بخوانی. آری چنین مملکتی داریم، مملکتی که ترس و دروغ و ریا نوعی فرهنگ شده است و آزادی فقط در تماشای فیلم پورنو و یا صحنه‌های هالییوودی تعریف می‌شود. درد آن پیرمرد داخل اتوبوس و بچه‌های محل و توی به ظاهر روشنفکر، دردیست مشترک ولیکن تعبیرش خیلی فرق می‌کند، همه ما می‌ترسیم، همه ما برای خودمان دوربین‌های مخفی ایجاد کرده‌ایم، آری می‌پایندمان، حال ماورالطبیعی باشد و یا جسمانی جسمانی، فرقی نمی‌کند، ما محکوم به این خودسانسوری هستیم.

زمانی که در دفتر نشریه کار می‌کردم، هیچ وقت مقاله‌ای ننوشتم که به مزاجم خوش بیاید، بعد از اتمام مقاله، نگاه یک خواننده را می‌توانستم دنبال کنم، آخ من چه نوشته‌ام، آیا این نوشته من است؟!

مغز من ناخودآگاه تمامی خواست‌ها و دردهای درونی‌ام را سانسور می‌کرد و من می‌نوشتم، خوشا به حال ممیزی و ارشاد…. کارشان را راحت‌تر می‌کردیم، من برای خودم، نان برای پیرمرد داخل اتوبوس و پدر بیچاره برای حسن که شب‌ها گوش به زنگ بود مبادا بابا بیاید و تماشای فیلم‌مان خراب شود. آری ما اینگونه یاد گرفته‌ایم، از خودمان بودن فرار می‌کنیم، همچو فرخی و منوچهری، رسای دربار برایمان نان است و چاه اسکندر مامن نجواهای مشت مال شده‌مان.

فرهنگ ریا و خودسانسوری با درونمایه ترس، یکی از نهادینه‌ترین مسائلی است که به درون جامعه ما ریشه دوانده است، بالا‌تر از تمامی این‌ها، سیستم بازخوردی نظامی‌ست که این گونه خرده فرهنگ‌ها در آن به خوبی بازیابی می‌شوند. سیستمی که به مرور امر نظارتی را به بطن جامعه هدف منتقل می‌کند و رفته رفته بار این ننگ بر دوش خود فرد یا جامعه می‌فتد. فرد هم چکار کند نانش به این لامذهب وابسته است، ننویسد سیر نمی‌شود و بنویسد سیرش می‌کنند از هرچه نوشتن است.

نکته مغفول ماجرا اینجاست که اساسا مشکل سانسور فقط منوط به نظام کنونی جمهوری اسلامی نیست، در حکومت گذشته نیز همین سبک و سیاق به عنوان خوش‌خدمتی برای آن بالایی‌ها اجرا می‌شد. کتابهای زرد جلوی مصلی تبریز را پر می‌کردند، مشتریانش انقلابی‌ها و بعضا آخوندهایی بودند که به زور قصد ریفرش عقایدشان را داشتند، حالا هم جلوی مصلی تبریز پر است، کتاب‌هایی که عکس‌هایی نیمه عریانش نان‌آور دست‌های کتاب‌چین محل است و هرازگاهی چند دانشجو بدنبال کتابهای ممنوعه، ناامید از آنجا برمی‌گردند.

سانسور در اصل نان آور است، هم برای‌ دولت هم برای متملق و هم برای ملت. نبودنش بلای جان همه می‌شود. پیرمرد می‌تواند وسط خیابان داد بزند، حسن می‌تواند با پدرش راحت درد بی‌یاریش را نجواکند و من می‌توانم راحت بنویسم، اما دیگر چه کسی می‌تواند کتابهایی که با سوبسید دولتی چاپ شده‌اند را بخرد و بفروشد و بخواند، چه کسی رفته رفته عاشق بالایی بالایی می‌شود، و چه کسی…

هیچ!

بگذریم که درد سانسور بد دردیست، نگاره این سطور که هنوز به آن مبتلا است، هنوز هم که هنوز است وقتی برای شما می‌نویسم، صد‌ها کلمه را نشخوار می‌کنم تا مبادا به کسی بر بخورد، ملایم‌تر بنویسم و… هی، که هنوز مبتلای این دردیم، گویا کسی همانند میکروچیپ این لامذهب فرانسوی را به ما وصل کرده است، شاید راه خلاصی باشد و ما؟ نمی‌دانم!

شاید بتوان با نوشتن و فکر کردن و جسارت داشتن، بر این فرهنگ نامطلوب ملی و استبداد نشأت گرفته از آن غلبه کنیم، شاید نان بسیاری سنگ شود ولی نان آن پیرمرد سنگگ می‌شود، آن هم خشخاشی قلمی، نمی‌دانم چرا آن پیرمرد را نمی‌توانم فراموش کنم هنگامی که با ترس پشت صندلی اتوبوس نوشت: «مرگ بر استبداد» و من خندیدم! به خودم که سالهاست جرات نوشتنش را نداشتم.

طرح: کیانوش رمضانی

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates