یک بار دیگر بخش فارسی صدای امریکا٬ مجید محمدی
گویانیوز: مشکل صدای آمریکا فقط سابقهی سردبیر نیست. مشکل این است که سردبیر این رسانه در دنیای آزاد هم دارد از روی دفترچهی احمد جنتی در سازمان تبلیغات اسلامی عمل می کند. منافع ملی نظامهای لیبرال دمکراسی با هم پیوند می خورد همچنانکه منافع نظامهای ضد امریکایی مثل جمهوری اسلامی، روسیه و سوریه.
در آخرین مطلبی که در باب بخش فارسی صدای امریکا نوشتم (سوالاتی که پاسخ می طلبند، و می خواستم با آن بحث مطالبم را در باب این رسانه پایان دهم) تلاش داشتم بحث در این مورد را جمع کنم اما مطلب آقای سهیل روحانی باب طرح نکات تازهای را باز کرده است که برای اعتلای ارزش گفتگو از آن استقبال کرده و به مطلب ایشان پاسخ می دهم. این پاسخ هم مثل مطالب قبلی مبتنی است بر پیگیری سه ارزش بنیادین: 1) ضرورت کاهش هزینههای آزادی بیان برای افراد، 2) ضرورت تنوع و تکثر در رسانههایی که بودجهی دولتی دارند، و 3) ضرورت غیر دولتی سازی در حوزههایی که بخش خصوصی و بخش عمومی توان اجرایی آن را دارند.
فهم کلیشهای منافع ملی
فهم رایج از منافع ملی در میان ایرانیان و بالاخص نیروهای چپگرا که می خواهند همچنان در شیپور ضد امریکایی و ضد امپریالیستی خود در چارچوب ملی گرایی بدمند این است که ایالات متحده خیر مردمان دیگر را نمی خواهد و رهبران ایالات متحده (سرمایه داران به بیان چپها) فقط منافع خود را دنبال می کنند. این تصور کلیشهای از نقشی که ایالات متحده در یک صد سال اخیر در دنیا بازی کرده و جهان را از شر دو نیروی سهمناک یعنی فاشیسم و کمونیسم تا حد زیادی رهایی بخشیده غفلت می کند. بخشی از سرمایه داران امریکایی حتی تا سال 1942 نمی خواستند امریکا وارد جنگ شود چون با نظام فاشیستی در آلمان مراودات تجاری داشتند اما بعد از جاه طلبیهای فاشیستی آلمان و ژاپن و فشار افکار عمومی رهبران کشور چارهای بجز مقابله با آن نداشتند.
امروز در مقابله با اسلامگرایی شیعه و سنی-هر دو- منافع و امنیت ملی ایالات متحده و ایران (نه جمهوری اسلامی) کاملا بر هم انطباق دارد. از این جهت دمیدن بر شیپور افتراق و منافع اقتصادی ویژه به جای مصالح عمومی به نفع جریان اسلامگرایی است. از سوی دیگر منافع رژیمهای ضد امریکایی با هم پیوند دارد مثل منافع رژیمهای خامنهای، پوتین و بشار.
مسئله آزادی بیان
آقای سهیل روحانی و برخی دیگر از چپگرایان منتقد به نوشتههای من توجه نمی کنند که مسئله حذف من یا دیگری از یک رسانه نیست مسئله رعایت اصول و اخلاق رسانهای در جوامع آزاد است. ایشان تفاوتی میان رفتار صدای امریکا در دورههای منتفاوت آن مشاهده نمی کنند به دلیل آن که همانند دیگرانی که دیدگاه غیر تجربی و غیر تحلیلی دارند جایی برای مشاهده در نظرات خویش نمی بینند. صدای آمریکا در سالهای 2007 تا 2011 تنوع بیشتری در میهمانان خود داشت و تمام کسانی که امروز از مواضع جمهوری اسلامی در برنامههای آن حضور پر رنگ تری داشتند (مثل افراسیابی یا صفروف) در آن دوره هم بودند در حالی که اوباما به خامنهای نیز نامه می نوشت. اما نگاهی به فهرست میهمانان در دو سال گذشته نشان می دهد که کسانی که انتقادات ساختار شکنانه به جمهوری اسلامی دارند یک به یک حذف شدهاند. این رفتار به تصور نادرست مدیر و سردبیر موجود از نقش رسانه راجع است و نه سیاست خارجی ایالات متحده یا منافع ملی این کشور در کاهش تنوع از یک رسانهی دولتی.
چه مشکلی داشت اگر ..؟
چه مشکلی دارد که مخاطبان صدای امریکا در دو دقیقه از یکی از متخصصان مسائل ایران بشنوند که داعش و جمهوری اسلامی ماهیتا یکی هستند، هر سیاست خارجی ای که این کشور داشته باشد؛ مگر بخشی از شهروندان امریکایی در رسانههای این کشور نمی گویند که جمهوری اسلامی خطری بزرگ تر از داعش است؟ مگر یک رسانه یا مهمانانش باید عینا سخنان رسمی مقامات را تکرار کنند؟ چه اشکالی دارد مخاطبان سایت رادیو زمانه در کنار چندین مطلب ضد اسرائیلی از یکی از نویسندگان مطلبی ببینند که حماس را همانند اسرائیل در جنگ اخیر مقصر بداند؟ یا مخاطبان بی بی سی از یکی از نویسندکان سایت نقدی علیه هاشمی رفسنجانی ببینند (که در سالهای قبل از جنبش سبز ولی فقیه بی بی سی به شمار می رفت و کسی نباید از وی انتقاد می کرد؛ خامنهای که خدا بود و حتی کسی نباید نام وی را بدون عنوان آیه الله ذکر می کرد). البته وقتی لشکر خامنهای سفارت انگلیس را به توبره کشیدند آنها متوجه شدند با چه کسانی طرف هستند اما به زودی دارند فراموش می کنند.
چه اشکالی دارد که آقای عرفانی چپگرا و ضد سرمایه داری در میان بقیه همکارانش در تلویزیون اندیشه کسی را داشته باشد که بیهوده گوییهای علیه ایالات متحده را بیان کند؟ چه اشکالی دارد که سایت بی بی سی هم به نقد رفتارها و سیاستهای رهبر جمهوری اسلامی و رفسنجانی و احکام خشن شریعت بپردازد؟ اینها را کسانی که در ایران رسانهها را اداره می کنند در نهایت متوجه نشدند چون حکومت استبدادی است. اما از کسانی که در دنیای آزاد در رسانهها فعالیت می کنند انتظار می رود که بتوانند به این پرسش ها پاسخ دهند. تنوع و تکثر همچنان در جهت منافع و امنیت جوامع آزاد است که متاسفانه گروههای چپ این منافع را به منافع شرکتهای بزرگ اقتصادی تقلیل می دهند.
برخورد با اندیشه و نه تک گفتار و شخص
من مطمئن هستم که هیچ یک از برخوردهای ناقض تکثر و تنوع در رسانههای فارسی زبان خارج کشور برخورهای منفردی نبوده و نیستند. کوروش عرفانی و محمد رضا نیکفر با نوشتههای من علیه ادبیات ضد امریکایی و ضد اسرائیلی چپها و اسلامگرایان و اصولا باورها و نگرشها و بی چشم و رویی جریان چپ ایرانی آگاهی داشتهاند. محمد منظر پور مطمئنا از مواضع من علیه جمهوری اسلامی (این که این رژیم را اصلاح ناپذیر می دانم و معتقدم اصلاح طلبان حکومتی از جنس اقتدارگرایان هستند) و آتیه بهار آگاه بوده است. یکی از سردبیران سابق بی بی سی هم از مواضع من علیه همهی سران جمهوری اسلامی و سبک نوشتههای من در داخل و خارج آگاه بوده است. خط زدن نام من از میان تحلیلگران و نویسندگان نه به خاطر برخورد نادرست من با دیگر مهمانان یا مجریان (که هیچگاه چنین اتفاقی نیفتاده و البته صدای امریکا این برخوردها را در افراد ناسزاگویی مثل سهیمی تحمل و وی را به برنامههایش دعوت می کند) یا ذکر اطلاعات نادرست بلکه صرفا به دلیل بیان نظراتم بوده است، نظراتی که در نوشتههایم در سایتهای مختلف تکرار شده و خوانندگان این گونه مطالب از آنها آگاهی دارند.
حذف مجید محمدی به دلیل حذف یک صدا اهمیت دارد و نه حذف یک شخص همچنان که حذف هر یک از کسانی که در فهرست سیاه صدای امریکا قرار گرفته اند یک باخت برای این رسانه است. اگر میلیونها ایرانی که هر روز دهها حق طبیعی شان نقض می شود اعتراض می کردند و صدای خود را بلند می کردند جامعهی ایران امروز در این شرایط اسف بار قرار نداشت.
جمهوری اسلامی این وسط چکاره است؟
نگای به فهرست هشت گانهی عذر خواستنها (در مطلب “مدیران مسئول و سردبیرانی که مرا حذف کردند”) که در طی حدود سه دهه برای من اتفاق افتاده بیندازید تا ببینید چه رابطهای میان نظام جمهوری اسلامی و این برخوردها وجود دارد. این سردبیران و مدیران مسئول فقط مرا حذف نکردهاند و کار آنها موجب حذف صدها نفر (صدها صدا) در موضوعات مختلف شده است. اینها شکایت فردی نیست چون در بطن رسانههای فراسی زبان جریان دارد.
چهار مورد اول آن فهرست اتفاق افتاد تا مدیران مسئول و صاحبان امتیاز آن نشریات خود را از اتهام همکاری با بیدینان و سکولارها (از سال 1368 همه فعالان سیاسی و رسانهای در ایران می دانستند که من دیگر فردی مذهبی نیستم و با ماهیت جمهوری اسلامی مخالف) مبرا سازند و خود را و قدرت خود را و ارتباطات و رانتهای خود را حفظ کنند که البته همه چنین توفیقی پیدا نکردند. آنها هرچه برداشتند به همان دوره محدود شد و امروز اثری از آنها در سیاست جمهوری اسلامی دیده نمی شود. همچنین اثری از آنها در دنیای رسانهها به چشم نمی خورد.
اما چهار تای دوم برای این اتفاق افتادند که یک دسته از منتقدان جمهوری اسلامی بگویند راه لیبرال دمکراسی و همکاری راهبردی ایران با ایالات متحده و غرب راه مناسبی برای ایران نیست و ایران باید مسیر دشمنی با ایالات متحده و اسرائیل و دوستی و همپیمانی با روسیه و چپگرایان را بپیماید (نگاه کنید به همهی نوشتههای روسیه پسندانهی کورش عرفانی و برخی دیگر از نویسندگان سایت رادیو زمانه). دسته دیگر نیز که می توان خط آنها را “خط سنتی برخی کارکنان بی بی سی” نامید به دنبال بر سر عقل آوردن جمهوری اسلامی با حذف انتقادات ساختار شکنانه از این رژیم هستند، رویایی که هرگز محقق نخواهد شد. سردبیر سابق بی بی سی فارسی (و بعد سر دبیر صدای امریکا) داشتند و دارند همان مسیر را که برخی از مدیران بی بی سی 36 سال است طی می کنند (عدم برخورد با ولی فقیه و روحانیت به عنوان طرف قابل معامله و پرهیز از انتقاد از این قشر و مبانی فکری آن) می پیمایند. این دسته دوم کارمندان رسانهای هستند و چند سالی بعد با وزیدن بادهایی دیگر در سیاست جای خود را به دیگر کارمندان رسانهای خواهند داد.
فقط تاسف می خورم
تاسف اینجاست که کارمند سابق تهران تایمز (که تحت نظر سازمان تبلیغات اسلامی اداره می شده و متاسفانه در گذشتهی حرفه ای وی ذکر نمی شود چون افراد بی اطلاع گول اسم “تهران تایمز” را می خورند) و همکار موسسهی لابیگری و نفتی آتیهی بهار (زیر پر و بال ناطق نوری) امروز سردبیر صدای امریکا شده و از همان روشهایی استفاده می کند که دوستانش در رسانههای دولتی و شبه دولتی جمهوری اسلامی. درست کردن لیست سیاه در شان جامعهای آزاد نیست (کار کوتولههای رسانهای است) اما اینها هنوز در “جمهوری اسلامی” زندگی می کنند. لیست سیاه درست کردن نه در شان رسانهی دولتی امریکایی دورهی بوش است و نه در شان رسانهی دولتی امریکا در دوران اوباما.
کسانی که با آوردن کارمند سابق سازمان تبلیغات اسلامی می خواهند به جمهوری اسلامی پیام دوستی بدهند نمی دانند که مقامات انگلیسی چند دهه است این کار را در بی بی سی کردهاند و نتیجهای نگرفتهاند. تاسف دیگر اینجاست که گروه دوم در همان چارچوبی عمل می کنند که گروه اول. آنها کوله پشتی نگاه به رسانه را از ایران آوردهاند و در دنیای آزاد بر همان چارچوب عمل می کنند. آنچه در مورد رفتار حرفهای در فعالیت رسانهای گفته می شود کمتر در کارمندان سابق سازمان تبلیغات اسلامی به چشم می خورد. اما غیر از این می توان به کسانی مثل منظرپور تبریک گفت که هم می توانند در سازمان تبلیغات اسلامی در ردهی دبیر بخش و هم در صدای امریکا در ردهی سردبیر فعالیت داشته باشند (رئیس پلیس پاریس را که شغلش را هم در دوران ماقبل و هم در دوران مابعد انقلاب فرانسه حفظ کرد به یاد بیاورید). مشکل فقط سابقهی منظر پور نیست. مشکل این است که در دنیای آزاد هم دارد از روی دفترچهی احمد جنتی در سازمان تبلیغات اسلامی عمل می کند. نفس همکاری با سازمان تبلیغات عیب نیست. ادامه دادن روشهای احمد جنتی در صدای امریکا عیب است.
بیان و تحلیل آزاد
من در هیچ یک از این نشریات یا سایتها یا شبکهها کارمند و استخدام شده نبودهام و در کارهای اداری آنها هیچ مداخلهای نداشتهام. در طول 29 سال کار نوشتن و تحلیل همیشه از بیرون با رسانهها همکاری داشتهام چون وضعیت ناپایدار رسانههای فارسی زبان را در داخل کشور می دانستم و در خارج هم به همان منوال ادامه دادم تا وضعیت ناپایدار آنها نیز برایم روشن شد. کار تمام وقت من در ابتدای راه اندازی روزنامهی همشهری نیز به یک ماه نرسید. همهی این عذرخواستنها به خاطر بیان آزاد و تحلیل نظراتم در هر دورهای از فعالیت نوشتاری و تحلیلی من بوده است و هیچگاه با هیچ سردبیر و مدیر مسئولی برخورد و مسئلهی شخصی نداشته ام و حتی بسیاری از این سردبیران و مدیران مسول را شخصا ملاقات نکردهام. در ایران نیز پس از اخراج از مرکز تحقیقات استراتژیک در سال 1371 برای 8 سال در خانه کار می کردم. در دورهای که امثال من اخراجی بودند کسانی مثل منظرپور داشتند کارمندی سازمان تبلیغاتی را می کردند.
استقلال حرفهای و کار آزاد
به علت مستقل بودن و کار به عنوان یک نویسنده و تحلیلگر آزاد این عذر مرا خواستن هیچگاه به کار حرفهای من آسیبی نرسانده و نخواهد رساند (حضور من در دوسال اخیر در صدای امریکا به طور متوسط ماهی 3 تا 4 دقیقه بوده است) اما رفتار آن سردبیران حاکی از آن است که چگونه تصوری از کار خود دارند. وقتی سردبیری از مجری برنامهی خبری می خواهد (جناب جوانمردی عزیز) که پس از پایان سخنان من بگوید “دیدگاه صدای امریکا با میهمانانش متفاوت است” (یا چیزی نزدیک به این مضمون که بیانش در حضور من در بخش های خبری کم سابقه است) در واقع دارد مخاطبانش را به سخره می گیرد چون مخاطبان می دانند که تحلیلگری که کارمند صدای آمریکا نیست ممکن است دیدگاهی متفاوت با سردبیر داشته باشد و نیازی به گفتن این جملهی عجیب و غریب نیست.
از این جهت در عین آن که رفتار افراد فوق را در یک دنیای آزاد بالاخص در اروپا و امریکا نمی پسندم با شخص آنها مشکلی ندارم. مشکل در تصوری است که آنها از رسانه دارند و این تصور را با اعمال خود به مخاطبانشان منتقل می کنند. من همیشه معتقد بودهام که دنیا بسیار بسیار بزرگ تر از یک نشریه یا یک شبکهی تلویزیونی یا یک سایت است و همیشه کسانی که سخنی برای گفتن داشته باشند در دنیای آزاد و امروز حتی در دنیای تحت حکومت اقتدارگرایان جایی برای بیان آن پیدا می کنند و البته برای بیان آنها هزینه می پردازند، کم یا زیاد. اما در عین حال کسانی که با اتکا به مدیریت خود می خواهند صداها را محدود کنند در دراز مدت موفقیت چندانی پیدا نمی کنند غیر از به جای نگذاشتن نامی خوش از خود.
خواهش آقای روحانی
آقای سهیل روحانی در پایان مطلب برای سلب مشروعیت از بحث من در باب آزادی بیان و ضرورت خصوصی سازی بخش فارسی صدای امریکا به اتهام بیهوده و نادرست نقض آزادیها و حقوق دیگران توسط من متمسک شده است. اگر قرار بود به روش آقای روحانی و برخی دیگر از اسلامگرایان و چپگراها عمل کنم به سوراخ کردن تاریخ پرداخته و سوابق سهیل روحانی را بیرون می کشیدم و به جای پاسخ به سخنان وی برایش اتهامی بر می ساختم. نمی شود فردی بدون تاریخ بالاخص در سنین پنجاه سالگی به بالا پیدا کرد. اما برای نشان دادن مخالفت با این نحوهی عمل، این کار را نمی کنم. من در سه مطلب پیش از این به موضوع انقلاب فرهنگی و دانشگاه شیراز پرداخته و نقشم را توضیح داده و انتقادهایم را بدان بیان کردهام. خوانندگانی که می خواهند پرسش خود را بیابند کافی است در اینترنت جستجو کنند.
————————-
در باره «خواهشی» که از آقای مجید محمدی کردم
چند روز پیش در مقاله «مجید محمدی و صدای آمریکا» که در نشریه گویا به چاپ رسید ضمن نقد برخی از دیدگاههای آقای مجید محمدی از ایشان خواهش کردم که اطلاعاتی را که در باره انقلاب فرهنگی و بستن دانشگاه شیراز و حذف دانشجویان و استادان دارند منتشر کنند.
برخی از خوانندگان از این خواهش استقبال کردند، برخی خواهان توضیحات بیشتری شدند و برخی هم من را به خاطر مطرح کردن این خواهش در آن مقاله مورد انتقاد قرار دادند.
یکی از خواننده پرسیده بود که آیا منظور من «از گفتن حوادث دانشگاه شیراز … طعنه به آقای محمدی بوده یا این که ایشان در حوادث اون سالها نقشی داشته [است].»
خواننده دیگری هم نوشته بود: «کسی که انتظار روشنگری دارد باید خود روشن صحبت کند. امیدوارم اقای مجید محمدی به این پاراگراف شما هیچگونه واکنشی نشان ندهد.»
اقای محمدی البته واکنش نشان داد اما پیش از آن که به واکنش ایشان بپردازم ضروری است که در مورد خواهشی که از آقای محمدی کردم توضیحی بدهم.
نظر من نسبت به آقای محمدی
من آقای مجید محمدی را هرگز ملاقات نکرده ام و ایشان را صرفاً از طریق مقاله هایشان می شناسم. همینقدر می دانم که ایشان در جوانی، همچون میلیونها جوان دیگر، به جمهوری اسلامی و آیت الله خمینی دل بسته بوده است اما با گذشت زمان، و دیدن عملکرد منفی رژیم، اعتقادش را به نظام دینی از دست داده است و اکنون خود را لیبرال دموکرات می خواند و برای استقرار حکومت غیر دینی در ایران تلاش می کند.
آقای محمدی نویسنده پرکاری است که با قلم، پشتکار و دانش گسترده اش به جنگ نظام ولایت فقیه رفته و استبداد مذهبی را با بی باکی و صراحت به چالش کشیده است. من همواره گفته ام که هواداران مردمسالاری باید خوشحال باشند که آقای مجید محمدی، عبدالکریم سروش، محسن سازگارا، اکبر گنجی و صدها نفر از دیگر کسانی که زمانی به نظام ولایت فقیه دل بسته بودند اکنون در صف کوشندگان دموکراسی قرار دارند. ماندن این شخصیت های پرتوان و پرکار در مواضع قبلی شان جز تقویت استبداد دینی و تضعیف دموکراسی نتیجه ای نمی توانست داشته باشد.
چرا خواهان افشاگری در باره انقلاب فرهنگی شدم؟
ماجرا از این قرار است که من به هنگام انقلاب فرهنگی، در سال 1359، عضو هیأت علمی دانشگاه شیراز بودم و علوم سیاسی درس می دادم. در جریان بسته شدن دانشگاه ها پاکسازی شدم و تلاشهایم برای بازگشت به دانشگاه به جایی نرسید. در سال 1365، پس از حدود شش سال دوندگی و اعتراض به اخراجم از دانشگاه شیراز، برای مصاحبه به شورای عالی انقلاب فرهنگی دعوت شدم و در مصاحبه ای که دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید با پرسشهای زیر رو به رو شدم: آیا، به هنگام تحصیل در آمریکا، دوست دختر (معشوقه) داشته ام؟ آیا هرگز مشروب یا گوشت خوک خورده ام؟ از کدام مرجع تقلید پیروی می کنم و در سال گذشته چند بار به رساله اش رجوع کرده ام؟ و نظرم راجع با اشغال لانه جاسوسی توسط دانشجویان پیرو خط امام چیست؟
چند روز بعد از این بازجویی، شورای انقلاب فرهنگی، طی نامه ای، به من اطلاع داد که وقتی که تحقیقاتش در باره من تمام شود با من تماس خواهد گرفت. اما با آن که 28 سال از آن مصاحبه ی کذایی گذشته است ظاهراً تحقیقات شورای انقلاب فرهنگی تمام نشده است چون هنوز کسی با من تماس نگرفته است.
من، به دلیل تأثیر ویرانگری که انقلاب فرهنگی بر زندگی ام و زندگی دانشجویانی که دوستشان داشتم و نیز بر وضعیت علم و فرهنگ در ایران گذاشته است همواره اشتیاق زیادی برای دانستن حقایق مربوط به آن داشته ام. به گمانم تمام کسانی که به نوعی قربانی حادثه شومی می شوند می خواهند بدانند که چطور آن بلا بر سرشان آمده است.
چرا آقای محمدی؟
من به این دلیل از آقای محمدی خواهان اطلاع رسانی در باره انقلاب فرهنگی شدم که گمان می کردم که ایشان دارای اطلاعات دست اولی در این باره است و چون دلبستگی اش را به نظام اسلامی از دست داده است دلیل کمتری برای توجیه یا تحریف این فاجعه ی فرهنگی دارد.
آقای محمدی در مقاله ای درباره انقلاب فرهنگی نوشته بود: «شب انقلاب فرهنگى بوى الرحمن دانشگاه بلند بود. خودمان با دست خودمان داشتيم درِ دانشگاهى را كه درش تازه متولد شده بوديم مى بستيم. قرار شد ما برويم مهندسى شماره 2. قفل و زنجيرهايى تهيه شده و آماده بود. با بچههاى شهر هماهنگ شده بود كه بيرون دانشگاه جمع بشوند و نگذارند ديگر گروهها به دانشگاه حمله كنند. دوستان مى گفتند يك جريان سراسرى است كه هماهنگ عمل مىكند. گويى ميان انتخاب دنيا و آخرت گير كرده باشم. ميان دانشگاه رؤيايى يك جوان 20 ساله … از یک سو و انجام وظيفه ايدئولوژيك تعطيل دانشگاهى كه مقرّ گروههاى رقيب شده بود و هيچ جايش اسلامى نبود.» (مجید محمدی، یادهای دانشگاه شیراز، http://www.mghaed.com/lawh/u/shiraz.memoirs.2.htm#3)
اما مقاله اقای محمدی که با نثری فاخر و دلنشین نوشته شده است کلّی و سربسته است و ابعاد این فاجعه ی ملی را روشن نمی کند. آقای محمدی روشن نکرده است که چند نفر در این ماجرا شرکت داشتند و چه کسانی آنها را رهبری می کردند. روشن نیست که «بچه های شهر»، که قرار بود با حضور در بیرون دانشگاه مانع گشودن درهای دانشگاه توسط مخالفان انقلاب فرهنگی بشوند، چه کسانی و چند نفر بودند و چه سلاح هایی در اختیار داشتند. به نقش سپاه پاسداران، کمیته ها و روحانیون شیراز هم اشاره ای نشده است.
چندی بعد در مقاله ای از اکبر گنجی خواندم که «در شیراز، به گفته ی مجید محمدی، جلسات تعطیل کردن دانشگاه در منزل محسن کدیور تشکیل می شد. در آن جلسات محسن کدیور، عطاء الله مهاجرانی، مجید محمدی، ابراهیم نبوی، توفیقی (وزیر فرهنگ و آموزش عالی خاتمی)، کوچک زاده (نمایندهی مجلس فعلی)، کریم شورانگیز (استاندار کهکیلویه و بویر احمد در دوران محمد خاتمی) و… شرکت داشتند.» (اکبر گنجی، ارکان انقلاب فرهنگی، اندیشه زمانه. http://zamaaneh.com/idea/2010/06/post_733.html)
ابراهیم نبوی هم که در دانشگاه شیراز با آقای محمدی دوست و همدوره بود در ستایش از او نوشته بود که «مجید محمدی هم از همان بسیار باهوش ها بود، از آن نابغه های ریاضی و مهندسی که با محسن کدیور رفتند قم طلبه بشوند.» ابراهیم نبوی، کوچک زاده و دعواهای جناحی، http://efsha.squarespace.com/blog/2013/11/4/869732927731.html
برداشت من این بود که چنین آدم با استعدادی که به اندازه ای به نظام اسلامی متعهد بوده که حوزه را به دانشگاه و طلبگی را به دانشجویی ترجیح داده است نمی توانسته یک دانشجوی حزب اللهی معمولی باشد. او کسی نبوده است که قفل و زنجیری به دستش بدهند تا دری را ببندد و از آن نگهبانی کند تا مخالفان انقلاب فرهنگی نتوانند از آن در به دانشگاه وارد شوند. برداشت من این بود که ایشان از رهبران دانشجویان حزب اللهی دانشگاه شیراز بوده و در نتیجه باید اطلاعات گسترده ای درباره ی انقلاب فرهنگی و بستن دانشگاه شیراز داشته باشد.
من این مطالب را در ذهن داشتم و امیدوار بودم که روزی از آقای محمدی اطلاعات بیشتری در باره بستن دانشگاه شیراز کسب کنم. هفته پیش، به هنگام نوشتن مقاله «مجید محمدی و صدای آمریکا»، با مقاله ایشان با عنوان «مدیران مسئول و سردبیرانی که مرا حذف کردند» رو به رو شدم و بی اختیار به یاد حذف خود و استادان و دانشجویان دانشگاه شیراز افتادم. از این رو در پایان مقاله ام از ایشان خواستار افشاگری درباره حذف استادان و دانشجویان دانشگاه شیراز شدم.
واکنش آقای محمدی
آقای محمدی در واکنش به خواهش من نوشتند: «آقای سهیل روحانی در پایان مطلب برای سلب مشروعیت از بحث من در باب آزادی بیان و ضرورت خصوصی سازی بخش فارسی صدای امریکا به اتهام بیهوده و نادرست نقض آزادیها و حقوق دیگران توسط من متمسک شده است. اگر قرار بود به روش آقای روحانی و برخی دیگر از اسلامگرایان و چپگراها عمل کنم به سوراخ کردن تاریخ پرداخته و سوابق سهیل روحانی را بیرون می کشیدم و به جای پاسخ به سخنان وی برایش اتهامی بر می ساختم.» (یک بار دیگر بخش فارسی صدای امریکا، مجید محمدی)
پاسخ من به آقای محمدی
آقای محمدی عزیز:
اول این که نقدی که من بر دیدگاه شما در باره خصوصی سازی بخش فارسی صدای آمریکا نوشتم از خواهشی که در پایان مقاله ام از شما کردم مستقل است. شما هم بهتر است که به هر کدام مستقلاً بپردازید.
دوم این که من هم مثل شما طرفدار آزادی بیان هستم و دقیقاً به دلیل پایبندی ام به آزادی بیان در جریان انقلاب فرهنگی پاکسازی شدم.
سوم این که من شما را به «نقض آزادیها و حقوق دیگران» متهم نکردم. این برداشت خود شما از نوشته من است. اما به فرض هم که چنین اتهامی به شما زده شود چرا فکر می کنید که این اتهام «بیهوده و نادرست» است؟ آیا شرکت در توطئه ای به نام انقلاب فرهنگی که به کتک خوردن هزاران دانشجو، تعطیلی دانشگاه، و تصفیه گسترده استادان و دانشجویان دگراندیش انجامید مصداق روشن «نقض آزادیها و حقوق دیگران» نیست؟
چهارم این که هیچ انسان منصفی نمی تواند کاسه و کوزه بسته شدن دانشگاه شیراز را بر سر جوان حزب اللهی 20 ساله ای به نام مجید محمدی بشکند. اما شما در دوره حساسی از تاریخ ایران و تاریخ دانشگاه شیراز عضو برجسته ی انجمن اسلامی دانشگاه شیراز بودید و مسلماً می توانید با انتشار اطلاعاتی که در باره اعضا و عملکرد این انجمن به هنگام انقلاب فرهنگی دارید برخی از زوایای تاریک تاریخ ایران را روشن کنید.
سهیل روحانی
10 اکتبر 2014
———————–
يادهاى دانشگاه شيراز-2
زهرا امان پور
حسام الدين عارف كشفي
مجيد محمدي
ثمينا يزدان دوست
محمد قائد
3
آخر ِ بازى
مهندس مجيد محمدى
دانشجوى برق و الكترونيك ( 64 ــ 1357)
هنوز نيامده، يك ترم دانشگاهى سرِ زا رفت. يك ماهى بود كلاس مىرفتيم كه دانشگاه تعطيل شد. پس از شور و هيجان بهمن 57 بود كه دانشگاه اعلام ثبت نام كرد. با 20 واحد شروع كردم. بچههاى سالبالا مىگفتند براى ثبت نام بايد جنبيد چون هر درس را چندين استاد عرضه مىكنند. و ذهن ما بايد مثل ذهن مسئول ثبتنام خوب كار مىكرد تا همه ساعات واحدها درست پشت هم قرار بگيرند. همه كلاسهاى دانشجويان مهندسى در سال اول در محل دانشكده ادبيات و علوم برگزار مىشد و همه سال اولىها با هم بودند؛ در بعضى درسها مثل شيمى و آزمايشگاه شيمى و ادبيات فارسى بيشتر، و در برخى ديگر مثل رياضيات و فيزيك كمتر. اگر هم ساعتى خالى مىماند چندين گزينه در برابر داشتيم: سالن پينگپنگ كه براى همه ميز داشت؛ كتابخانه ملاصدرا كه آن موقع هزار نشريه انگليسى زبان را مشترك بود؛ بوفه كه در آن انواع و اقسام حشراتالارض دور هم جمع مىشدند و از هر درى سخن مىگفتند و مىشد كتابهاى دست دوم بچهها را آنجا خريد؛ سرزدن به بچههاى سازمان دانشجويان مسلمان در اتاقكى كه تازه تحويل گرفته بودند؛ يا نشستن كنار فواره حوض فلكه عشاق روبهروى بخش زبان.
در ساعتهاى خالى ميان درسها مىشد در كلاسهاى ديگر شركت كرد: علم سياست، نظريههاى جامعهشناسى، نجوم و خيلى درسهاى ديگر. هنوز آنقدر در سياست و سازمان دانشجويان قاطى نشده بودم كه وقت اين كارها را نداشته باشم. اما به فاصله يك ماه آنقدر قاطى شديم كه عيد نتوانستم برگردم تهران. ده روز اول رفتيم كوه و كمر منطقه درودزن براى تبليغ رفراندم جمهورى اسلامى و دو سه روزى هم درگير مقدمات انتخاب بوديم؛ روز انتخابات هم سر صندوق. هرچه جلوتر مىرفتيم رقابت ميان گروههاى سياسى شديدتر مىشد و ما بايد هم وقت بيشترى براى فعاليتهاى سازمان مىگذاشتيم و هم وقت بيشترى براى مطالعه تئوريك. كمكم كتابهاى ديگر ”دكتر“ (كه در آن روزگار فقط به على شريعتى اطلاق مىشد) مثل تاريخ اديان يا اسلامشناسى به دستمان مىرسيد. انبوهى از مجلات و نشريات و روزنامهها هم منتشر مىشد كه نمىشد هيچ كدام را واگذاشت. استادها هم راه خودشان را مىرفتند؛ برخلاف روزگار اخير و دانشگاههاى دبيرستانشده، از جزوه خبرى نبود: فقط تكست. هر جلسه سى چهل صفحه مىرفتند جلو؛ هم بايد مىخوانديم، هم مسئله حل مىكرديم، هم گزارش آزمايشگاه مىنوشتيم و هم هميشه آماده مىبوديم براى كويز؛ بهعلاوه دو تا امتحان ميدترم و يك فاينال. ديگر دو ماه به دوماه هم وقت نمىكردم حتى يك تلفن به خانه بزنم. تازه داشت آثار تئوريك جريانهاى سياسى پشت هم چاپ مىشد. بهترين ويترين آثار تئوريك گروههاى چپ بساط كتابفروشى يك دختر هميشه سياهپوش فدايى خلق با موهاى طلايى بود كه روزى چند ساعت جلوى دكه روزنامهفروشىِ نزديك حافظيه مىنشست زمين و سرش را مىكرد در دنياى آرمانى ماركسيسم كه فقط در كتابها پيدا مىشد.
نمايش قلعه حيوانات را بچههاى كانون فيلم كه سهتايشان مذهبى و سهتا چپ بودند در سالن دانشكده پزشكى ترتيب دادند و هفته بعد، دكتر ژيواگو. عموم بچههاى چپ اين فيلمها را تحريم كردند.
شب انقلاب فرهنگى بوى الرحمن دانشگاه بلند بود. خودمان با دست خودمان داشتيم درِ دانشگاهى را كه درش تازه متولد شده بوديم مىبستيم. قرار شد ما برويم مهندسى شماره 2. قفل و زنجيرهايى تهيه شده و آماده بود. با بچههاى شهر هماهنگ شده بود كه بيرون دانشگاه جمع بشوند و نگذارند ديگر گروهها به دانشگاه حمله كنند. دوستان مىگفتند يك جريان سراسرى است كه هماهنگ عمل مىكند. گويى ميان انتخاب دنيا و آخرت گير كرده باشم. ميان دانشگاه رؤيايى يك جوان 20 ساله با كتابخانههاى فعال، زمين چمن باغ ارم كه گاه دور آن مىدويدم، آزمايشگاههاى فعال بخش شيمى، زمين تنيس دانشكده مهندسى كه تازه يك راكت براى آن خريده بودم، دهها كلاس جنبى كه در آنها شركت مىكردم، فلكه عشاق با هزاران گل اطلسى و هميشه بهارش، صندوق پستىام در دانشكده ادبيات، خوابگاه شيروانىدار خيابان هدايت و آن جوان فدايى هماتاقم كه برايم آوازهاى كردى مىگذاشت و من صبحها برايش نماز مىخواندم از يك سو، و انجام وظيفه ايدئولوژيك تعطيل دانشگاهى كه مقرّ گروههاى رقيب شده بود و هيچ جايش اسلامى نبود.
انقلاب فرهنگى پرتم كرد به دنيايى ديگر. در اين پرتاب، همه تعلقات گذشته از كف رفت: راكت تنيس را در خوابگاه هدايت در چند روزى كه ما در دانشگاه بست نشسته بوديم بردند؛ دوچرخه كورسى نازنين، يك شب جلو يك نمايشگاه عكس از كف رفت. دانشگاه در عرض چند روز پتپت كرد و خاموش شد و ما، حدود چهار صد پانصد نفر آدم فعال سياسى كه در دو انتخابات به طور فعال شركت كرده بوديم و حالا مثلاً دو تا نماينده در مجلس داشتيم، رجعت كرديم به زندگى صوفيان سدههاى ششم و هفتم كه حتى غذايمان هم از خانههاى مردم مىآمد و شبها مثل ساردين در يك ساختمان كوچك كنار هم دراز مىكشيديم.
در اين دنياى جديد دو كار پيش پاى ما بود: خودسازى و فعاليت سياسى در مقياسى بزرگتر، يعنى جامعه. سخنرانيها و فعاليت در سطح شهر براى بسط معارف و فرهنگ اسلامى آغاز شد. هر يك از ما هفتهاى چند جلسه يا كلاس در بازار يا مدارس يا ادارات داشت. به موازات اين فعاليتها، درسهاى مذهبى آغاز شد كه در همان حد روحانيون شهر محدود نماند و با چند نفر ديگر سر از قم درآورديم: يك هجرت علمى. آخرين جملات پدر محسن كديور، روزى كه مىخواستيم عازم قم بشويم، حكايت از نوعى شور و حال در اطرافيان داشت كه گويى دارند ما را به شهر مبعوثان براى برانگيخته شدن دوباره مىفرستند.
تنها تعلق خاطرى كه در شيراز مىماند رابطه ابترى بود با يك دختر دبيرستانى كه هفتهاى يك بار به كتابخانه سازمان دانشجويان مسلمان سر مىزد و من ندانسته و نشناخته از طريق يكى از خواهران از او خواستگارى كردم.
بار اولى كه از جبهه بر مىگشتيم، يك راست رفتم كوچه پشت باغ ارم. زنگ را كه بهصدا درآوردم خودش در را باز كرد. محمدِ سهماهه در بغلش بود. با موى كوتاه و لباس بسيجى خاكآلود كه مرا ديد باور نمىكرد خودم هستم. وقتى گفته بودم مىروم جبهه، باور نكرده بود. فكر مىكرد مىخواهم از دست او و بچه فرار كنم. پس از زايمان و قبل از رفتن من به جبهه هم حاضر نشده بود بيايد در خوابگاه زندگى كند. با نوعى التماس از او خواستم لباسهايش را بپوشد تا با هم برويم. گفت ”باش اونجا، خوبه.“ يك راست رفتم ترمينال و بليت گرفتم براى تهران. ديگر آنجا كارى نداشتم. همه واحدهايم از هستى ساقط شده بودند. مىدانستم تهران هم نمىتوانم دوام بياورم.
پس از دو سال مقاومت، در ساعت 10 و 17 دقيقه سيزدهم اسفند ماه يكهزار و سيصد و شصت و سه در دادگاه خانواده شيراز از من جدا شد و بچهمان را بىهيچ احساس مشهودى به دستم داد تا با خانوادهاش به خارج برود.
بازگشتم به زندگى رياضتجويانه دانشجويى. كمكم از فعاليتهاى سياسى دانشجويى كنار كشيدم، چون فعاليت مستقل مدام دشوارتر مىشد و نسل تازهاى هم بود كه مىشد كارها را به آن واگذاشت. توان و انگيزه بيشترى داشتند براى مقابله با انجمنهاى اسلامى كه هر روز از طرف يكى از روحانيون شهر در دانشگاه منصوب مىشدند. هر ترم بيست واحد رسمى به علاوه ده تا پانزده واحد غير رسمى. از دروس جامعهشناسى تا زبان آلمانى و فرانسه. در كنارش هم استفاده از نوارهاى درسى قم با دو سه نفر از دوستان درسهاى طلبگى را مباحثه مىكرديم. مغنى و مطول را كه نيمهكاره در قم رها كرده بودم همين طورى به پايان رساندم.
زندگى دانشجويى در شيرازِ سالهاى 64 ـ 61 خلاصه مىشد در چهار ساعت كلاس ميان 8 تا 12، يك ساعت كلاس ميان يك تا دو بعدازظهر، سه ساعت كارگاه يا آزمايشگاه ميان 2 تا 5 بعدازظهر و 5 ساعت مطالعه و حل مسئله و تهيه گزارش آزمايشگاه در كتابخانه از 11ـ6 شب. ساعات مطالعات غير درسى يا جمعهاى دانشجويى، هر ساعت خالى بود ميان اين ساعتها. عموم بچههاى هم دوره جذب نهادهاى انقلابى مثل سپاه، جهاد يا ادارات ديگر شده بودند و با كمك هزينه آن سازمانها زندگىشان را مىگذراندند. اما من از هر گونه وابستگى رها شده بودم. در ايام تعطيل هم به مطالعات فلسفى مشغول بودم.
مهاجرت استادان پس از يك دوره توقف در اين سالها دوباره آغاز شد. تا سال 63 بخش برق كه در سال 57 بيست و سه نفر عضو هيئت علمى در سطح دكترا داشت، به دو نفر كادر هيئت علمى در اين سطح رسيد. آنها هم دنياى تازهاى را كه ما درست كرده بوديم دوست نداشتند و به زندگى به چشم ديگرى نگاه مىكردند. تأسف دانشگاهى گلخانهاى را مىخوردند در كشورى كه ده كيلومتر آن طرفتر گروهى از مردم در هزاره سوم تاريخ بشر زندگى مىكردند. آنها مهاجرت مىكردند به هزاره خودشان، اما ما ميان اين هزارهها معلق بوديم. در هزاره ششم صبحها يكى دو ساعت مىرفتم اتاق كامپيوتر. تازه عناصرى از اين هزاره به شكل كامپيوتر شخصى جاى آن كامپيوترهاى عظيم آى.بى.ام را گرفته بودند. اما چند سالى ميان كتابهاى درسى ما و هزاره ششم فاصله افتاده بود.
آزمايشگاهها، كتابخانهها و كارگاههاى وارداتى به هزاره ششم تعلق داشتند با آدميانى از هزارههاى پيش كه ميان آنها گام بر مىداشتند.
در هزارۀ چهارم، شبهاى جمعه مىرفتيم چشمه على، با يك كترى سوخته، چند پر چاى و كمى خرما. قطرهقطره از چشمه آب جمع مىكرديم توى كترى و بساط چاى راه مىانداختيم. چشمه على تا خوابگاه ارم به گامهاى مردانه 45 دقيقه راه بود. گاه دو نفرى و گاه دويست نفرى. هركس مىخواست مىآمد. حرفهاى آن شبها هم به همان هزاره تعلق داشت.
در هزارۀ پنجم مىنشستيم در نمازخانه دانشكده كنار ابراهيم و الفيهى ابن مالك را براى يكديگر تفسير مىكرديم. شفاى ابن سينا را زير و رو كرديم، رسالۀ قشريه را صفحهبهصفحه مرور مىكرديم و شرح شمسيه را بر تهذيب الاصول ترجيح مىداديم.
در هزارۀ سوم به سراغ احساسات كپكزده خويش مىرفتيم. مىايستاديم كنار رودخانه خشك، روى زمين تنيس سابق دانشكده و پرندههاى مهاجرى را كه روى ديواره كنار رودخانه بالا و پايين مىپريدند تماشا مىكرديم.
در سال 1359، پس از انقلاب فرهنگى، در يك اقدام انقلابى 94 تن از استادان دانشگاه شيراز را اخراج كردند. اخراجيها همه فارغالتحصيلان دانشگاههاى آمريكا بودند و بهسرعت جذب محيط دانشگاه سابق خود شدند. اين اقدامات انقلابى در مورد دانشجويان سختگيرانهتر بود چون خود دانشجوها همين كارها را مىكردند. بسيارى از آن تصفيهگرانْ خود سالها بعد در مجموعه مديران كشور تصفيه شدند. انقلابْ نخست ضدانقلاب را خورد و سپس انقلاب را.
اولين بار بود كه به اتاق رياست دانشكده وارد مىشدم. رئيس انقلابى دانشكده لمداده بود توى صندلى چرمى وَك و ولمَش. حرفهايمان را زديم اما مقام رياست سر سازگارى نداشت. كار بالا گرفت و حرفهايى ردوبدل شد كه مىتواند هر دانشجويى را به كميته انضباطى و محروميت موقت يا دائم از تحصيل بكشاند. رياست محترم ما را موانع پيشبرد علم تلقى مىكرد و ما او را مانع پيشبرد اهداف انسانى؛ او ما را به درسخوانى بيشتر فرا مىخواند و ما او را به وقتگذارى بيشتر در دانشكده؛ او ما را به عدم دخالت در مديريت دعوت مىكرد و ما او را به عدم دخالت در امور مربوط به دانشجويان؛ او ما را به درس گرفتن از تاريخ فرا مىخواند و ما او را به درس گرفتن از مديران گذشته؛ او ما را به كميته انضباطى تهديد كرد و ما او را به…
اول دفترچههاى پاسخ توزيع شد و بعد سؤالات. امتحان مثل خيلى ديگر از امتحانات با كتاب باز انجام مىگرفت. استاد زمان پايان امتحان را اعلام كرد و رفت توى دفتر كارش. به يكى از بچهها هم سپرد كه پاسخها را از زير در اتاقش بفرستند به داخل. اين كار هميشه در دانشگاه معمول بود. چند دقيقه كه گذشت گفتگو ميان دو تن از دانشجويان براى مشورت در باب سؤالات بالا گرفت. بقيه بچهها آنقدر به آنها چشم غره رفتند كه دست برداشتند.
تابستان 58 از آن تابستانهاى جهنمى بود. آفتاب شيراز جزغاله مىكرد و، برعكس، سايهاش تومانى صنار توفير داشت. شش واحد گرفته بودم. بيشترْ كسانى مانده بودند كه مىخواستند درس بخوانند. شور و هيجان سياسى بهار افول كرده بود. دخترك فدايى بساطش را جمع كرده بود و اثرى از آثارش نبود. جاى او را دو تا پيكارى گرفته بودند كه ظاهراً اهل درس و كلاس نبودند. از صبح تا عصر پلاس بودند كنار كتابهايشان. هنوز بساط اتاقكسازى در دانشكدهها راه نيفتاده بود و جماعت آواره بودند.
از در كلاس كه آمدم بيرون ديدم صدها مرد و زن كه بسيارىشان دانشگاهى و دانشجو نبودند دستهاى همديگر را گرفته بودند و سرود مىخواندند. ظاهراً يكى از كادر مركزىشان از تهران آمده بود. شعارها همه هيجانانگيز بود و جمعيت محكم پا مىكوبيد. خشونت و معصوميت در هم مىآميخت. رسول مىگفت احتمالاً ميتينگ پيشرس انتخاباتى است. از بلندگو يكى از سرودهايى كه تازه ساخته بودند پخش مىشد. موسيقى در خدمت واژههايى بود كه از ما حركت و وفادارى مىخواست. اما ”وفادارى به چه” را مبهم مىگذاشت.
عصر با دو سه تا از بچههاى كشاورزى قرار گذاشته بوديم برويم باجگاه. يكىشان محصول توت فرنگى داشت. دو سه بارى كه با اتوبوس سر راه اصفهانشيراز از آنجا رد شده بودم در عالم خواب سير مىكردم. باورم نمىشد يك دانشكده مىتواند اين قدر بزرگ باشد. دهها هكتار زمين كشاورزى. تازه آن طرف جاده هم دانشكده دامپزشكى بود. فورى زديم به آب. استخرش از استخر پزشكى بزرگتر بود و به اندازه استخر ارم. اما با آفتابى تندتر و گزندهتر. در عرض چند دقيقه ميتينگ و نامزدهاى انتخاباتى مجلس اول و سرودهاى انقلابى تبخير شدند. آب خنك استخر همه را دشارژ كرد. بعد دراز كشيديم زير سايهروشن يكى از بيدها. اين همان خورشيدى بود كه ميليونها سال داشت مىتابيد و كارى به كار آدمهاى جورواجور نداشت. يكى از ده ستاره در ميان ده كهكشان شناخته شده.
در جشن فارغالتحصيلى دوباره برگشته بوديم به روز اول ورود به دانشگاه. اما ديگر اينجا عدهاى از دانشجوهاى سال بالاى سياسى در كمين ما نبودند تا با دادن چند روز جا در خوابگاه آنها بشويم سمپات گروه و دستهشان. اينجا سياست در پرانتز قرار داشت و همه صحبتها از مهندسان صفر كيلومتر برق و الكترونيكى بود كه از دانشجوهاى سال صفرى به سال صفر زندگىِ كارىشان ارتقا پيدا كرده بودند. همه استادان بخش، معاون آموزشى دانشكده و رئيس سابقالذكر دانشكده حضور داشتند. صلح و صفا بر همه گفتارها حاكم بود. تنها دختر پنجاهوهفتىهاى برق و الكترونيك هم حضور داشت، مثل بقيه دورههاى اين رشته كه هميشه يك دختر بود و چهل تا عزباوقلى. در هيچ دورهاى نبايد موقع فارغالتحصيلى اين همه متأهل داشته باشند. پنجاه شصت درصدشان زن و بچه داشتند.
گرچه غذاى سلفسرويس در طول سهچهار سال از چند جور غذا و سالاد و دسر رسيده بود به نان و پنير و خيار يا آشماست خالى، اين يك شب را دانشكده سنگ تمام گذاشته بود. مثل آن سالها. بچهها هم همه لباس پلوخورى داشتند با عطر و ادوكلن و مخلّفات.
زودتر از بقيه زدم بيرون. با يكى از بچههاى بخش فيزيك كه در رصدخانه دانشگاه كار مىكرد قرار گذاشته بوديم. مىگفت در آن شب مىشود يكى از ستارههاى دنبالهدار را ديد. ستاره ما در دانشگاه دنبالهدار نبود و خيلى زود خاموش شد. حالا مىرفتيم ستارهاى در چند ميليون كيلومترى زمين را كه هرگز نمىخواست خاموش شود ببينيم.
برگ تصفيهحساب پر شده بود از مُهر. مُهر كتابخانه دانشكده خودمان و دانشكده ادبيات و علوم، كه ما بدهى به آنجاها نداريم؛ مُهر اداره خوابگاهها كه اتاق را تحويل دادهايم؛ و مُهر چند تا اداره ديگر. همه مُهرهاى ”باطل شد“ براى خواندن فاتحه ما. برگه را همراه كارت دانشجويى دادم به يكى از كارمندهاى اداره خدمات. رفت و پرونده آبكشيده ما را آورد. سال گذشته سيل رودخانه خشك همه پروندهها را در زيرزمين خوابگاه قدس خيسانده بود. يك مهر باطل شد ديگر خورد روى همه مُهرها و ما از حيثيت دانشجويى ساقط شديم. دوباره شدم آدم سابق سال 57 اما با كلى غمغربت و ذهنى مملو از مايعات ذخيره شدهاى كه از سرچشمههاى دوردست مىآمد. خود سرچشمهها گم شده بود و همه آن هفت سال مثل يك چرت گذرا سر كلاس يك تا دو بعد از ظهر در ترم تابستانى بهنظر مىآمد.
———————–
ابراهیم نبوی – کوچک زاده و دعواهای جناحی
نسل ما نسل جالبی بود. از میان بچه های یک اتاق چهار نفری خوابگاه دانشگاه حالا یکی شان که چپ بود و از دانشگاه اخراج شد، رفته است کانادا و دکتر متخصص است، یکی شان در جنگ کشته شد، یکی شان نویسنده است و بعد از چند بار زندانی شدن حالا در اینجا دارد برای شما می نویسد و یکی هم رفت توی جهاد سازندگی و حالا شده نماینده مجلس. اما در میان بچه های شیراز یک حداقلی از هوش وجود داشت که بعضی از بچه ها به کم داشتن آن مفتخر بودند
نیره اخوان جزو بچه های دانشکده بود که همیشه در هر جمع بچه مسلمان دیده می شد، معروف بود که در یک جلسه سه ساعته حتی یک کلمه هم حرف نمی زند، حرف هم که می زد همه می خندیدند، بعدا شد زن حسن کامران از بچه های دانشگاه تبریز که سربازی را در شیراز می گذراند و بعد از انقلاب سر از سیاسی عقیدتی ارتش درآورد و بعدا حسن کامران و نیره اخوان هر دو نماینده مجلس شدند. نیره در تمام دانشکده به عنوان سمبل هیچ مطرح بود. جالب است که پپه ترین بچه های دانشکده رفتند به بالاترین موقعیت ها در جناح راست.
محسن کدیور جزو باهوش ترین ها بود، دانشجوی مهندسی که با معدل 19.86 از دبیرستان دانشگاه فارغ التحصیل شد و از همان هجده سالگی نویسنده بسیار قابلی بود، بیانیه های بسیاری از مراجع و مجتهدین را در دوره انقلاب در شیراز محسن کدیور می نوشت. مجید محمدی هم از همان بسیار باهوش ها بود، از آن نابغه های ریاضی و مهندسی که با محسن کدیور رفتند قم طلبه بشوند، حالا محسن کدیور یک روحانی بزرگ و سرشناس مبارز است و مجید محمدی یک نویسنده که تا می تواند علیه روحانیت و قم و طلاب می نویسد، لابد در قم به این شناخت رسیده است.
در دانشگاه شیراز بسیاری از بسیار باهوش ها یا شدند چپ های اخراج شده، یا مثل عباس نخعی رفتند با مجاهدین خلق و در درگیری نظامی کشته شدند، یا شدند مثل محسن کدیور و مجید محمدی و عطاء الله مهاجرانی و مصطفی معین و سروکارشان با زندان افتاد و مبارزه کردند برای آزادی، اما تعدادی خنگ عقب مانده هم داشتیم که از قضای روزگار اینها از همه بیشتر به قدرت نزدیک شدند. یکی از این عقب مانده ها موجودی بود به نام مهدی کوچک زاده که ما به او سعید می گفتیم.
مهدی کوچک زاده، بچه پرروی هیز دانشکده ما
من سیدابراهیم نبوی نادان در سال 1356 یکی از کارهایم که حالا مثل سگ از آن پشیمان هستم این بود که بچه سوسول های بی تفاوت به سیاست را نصیحت کنم و بکشانم به فعالیت انقلابی و سیاسی و کتاب های دکتر شریعتی را بدهم بخوانند، دستم بشکند الهی! این مهدی کوچک زاده از آن بچه پولدارهای سوسول دختر باز دانشکده کشاورزی بود که یک روز در حال خراب کشف اش کردم. احساس نجات بشر فاسد به من دست داد و مخش را حسابی زدم. یواش یواش از آن کارهای بد دست ورداشت و گاهی کتاب می خواند و بتدریج انقلابی و نسبت به مسائل سیاسی فعال شد، اما تا بعد از انقلاب هم به سختی می شد از فضای سوسولی دانشکده درش آورد. بعد از انقلاب شجاعتش گل کرد و همراه شد با بقیه بچه های دانشگاه و دست از خوردن زهرماری هم برداشت، بشکند این دست که نمک ندارد. ای داور نبوی! آبت نبود، نانت نبود، چی بود که یک موجودی را که می شد یک معلم دبستان خوب شود کاری کردی که به چنین جانوری تبدیل شد؟
بعد از انقلاب مهدی کوچک زاده که در رشته خاکشناسی دانشکده کشاورزی درس می خواند،مدتی رفت جهاد سازندگی. همیشه تلپ بود در سازمان دانشجویان مسلمان و همیشه هم در هر جلسه ای وقت می گرفت تا حرف بزند، بچه ها هم چون می دانستند چه درفشانی می خواهد بکند، معمولا به او وقت نمی دادند، این اصطلاح جا افتاده بود که باز کوچک زاده می خواد حرف بزنه، و این آغاز فاجعه بود.در همان جهاد سازندگی بود که اینقدر خنگ بازی در آورد که بچه ها برای اینکه از سر بازش کنند فرستادندش برای پشتیبانی جنگ. رفت و در همانجا از بخت بد مجروح شد و برگشت. یک پایش را از دست داد. آن روزها دو فرزند داشت و تازه زندگی را شروع کرده بود.
بالاخره یک روز آمد به خانه ما، بدجور بریده بود. احساس می کرد سرش را در جنگ کلاه گذاشته اند و الکی الکی پایش را از دست داده است، بچه ها تلاش کردند تا از این حال درش بیاورند، بدجور بریده بود. تا بالاخره بورس گرفت و رفت هلند و در همان رشته خاکشناسی درسش را با پول وزارت جهاد به عنوان جانباز جنگ خواند و برگشت. وقتی برگشت زندگی در هلند عقلش را سرجا آورده بود. بچه پرروی دانشکده راه ورود به قدرت را پیدا کرد. رفت به جهاد دانشگاهی و از آنجا وارد فرمول الله کرم و احمدی نژاد شد. مطابق این فرمول شما اگر پررو باشید و یک مدرک دانشگاهی هم داشته باشید و یک چفیه هم روی دوش تان بیندازید می توانید تمام مشکلات زندگی تان را حل کنید.
اوایل دهه هفتاد بود، من مسوول غرفه گل آقا در نمایشگاه بین المللی کتاب بودم که یک باره دیدم این بچه پررو با آن چشم های زاغول هیزش که همیشه خدا در دانشکده باید کنترلش می کردی، دارد به من نگاه می کند. آمد نزدیک و گفت: توی ضدانقلاب هم در گل آقا علیه نظام هنوز فعالیت می کنی؟ من هم مثل امروز کمی عصبانی بودم، گفتم: هر کی گفت نون و پنیر، تو یکی سرتو بذار و بمیر، بشکنه این دست که نمک نداره، خوبه من بالا و پائین تو دیدم. مرتیکه خوبه من عرق خوری و دختر بازی ات رو دیدم( در اینجا از همه عرق خور های عزیز و دختر باز های محترم عذر می خواهم، علت اینکه این حرف ها را به او زدم این بود که خیلی جانماز آب می کشید) او هم رفت و به راهی که داشت ادامه داد.
می گوید: هر که گریزد ز خراجات شهر، جورکش غول بیابان شود. من خیلی آدم احمقی بودم که این بچه پرروی نادان را از یک زندگی معمولی که در آن می توانست حداقل یک معلم ریاضی خوب در دبستان یا مدرسه راهنمایی شود به طرف سیاست کشیدم، من از خبرنگار شرق هم از طرف این بچه پررو عذر می خواهم. واقعا عذر می خواهم.
امروز خواندم که بچه پرروی دانشکده ما یعنی مهدی کوچک زاده با یک خبرنگار روزنامه شرق درگیر شده، من از آن خبرنگار عذر می خواهم، این تازه روز خوبش است، قبلا گاز هم می گرفت.
ابراهیم نبوی
پیام برای این مطلب مسدود شده.