هر چی می کارم مال من
محمد نوریزاد: یک: می گویم: این جریان اسید پاشی در اصفهان، در هر کجای دنیای فهم اگر رخ داده بود، از بالا تا پایین نظام و دولت و بیت رهبری و اعوان و انصار حکومت را پایین کشیده بود و به دادگاه سپرده بود. بله به ” دادگاه ” سپرده بود. نه به دستگاهی که با همه ی هیاهویش، زیر پای همین اسید پاشان حزب اللهی و امام جمعه های بی خرد و آیت الله های تحریک کننده و اصطبل نشینان لایحه پرداز و غارتگریِ سرداران سپاه و دزدی های رسمی حکومت از مردم، فرش می شود پت و پهن.
می گویم: رگِ هیبتِ این اسید پاشی ها و به خیابان ریختن های وحشیانه و از دیوار سفارتخانه ها بالا رفتن، مستقیماً از بیت رهبری خون می گیرد. چرا که اگر بیت رهبری را با این وحشی گری ها نسبتی و الفتی نبود و نیز احتمالاً مخالفتی، به یک تشرِ جناب رهبر و به یک خیزِ برادران، طومارش برچیده می شد چه جور! مثل طومار آزادی و حق مردم که توسط رهبر و خیز سه گامِ برادران برچیده شده است چه جور! می گویم: کارهایی شبیه اسید پاشی و تجاوز گروهیِ بسیجیان به بانوان یک مجلس عروسی در خمینی شهر، هرگز به سرانجام حقوقی نرسیده اند و نخواهند رسید.
می گویم: این حادثه ها، استحکامِ بساط حاکمیت را ممکن می سازند. و حاکمیت، قرار نیست با مشخص کردن و به مجازات رساندن عاملان، سربازان خود را یک به یک از دست بدهد. می گویم: آهای ای داعشی های عراق و سوریه، بیایید اینجا برای گذراندن یک دوره ی فشرده یِ آدمخواری به سبکِ حاکمان ما! شما را به خدا توجه کنید به سخنِ عضو کمیسیون امنیت ملی مجلس که گفته: اسید پاشان از سرویس های امنیتی بیگانه خط می گیرند.
دو: من از روز چهار شنبه، محل قدمگاهم را تغییر خواهم داد و در مقابل کانون وکلا در میدان آرژانتین – ابتدای خیابان زاگرس – قدم خواهم زد و با خانم نسرین ستوده و آنچه که ایشان بدان معترض است، همصدا خواهم شد. گرچه از همانجا بر سرِ سرداران سپاه فریاد خواهم کشید: اگر باورتان بر این است که دزد نیستید، اموالی را که از خانه ی من برداشته اید و برده اید، پس بدهید.
سه: در میدان پاستور، بند های تن پوشم را می بستم که یک موتور سوار آمد با کلاهی بر سر. چهل ساله می نمود. صورتی پر گوشت داشت و قامتی متوسط. گفت: محل کار من همین اطراف است. اجازه می دهید آیا در اطراف شما پرسه بزنم تا اگر مشکلی برای شما پیش آمد، یاری تان کنم؟ گفتم: نه. هرگز. نمی خواستم در آن مکان به شدت امنیتی برای کسی دردسر درست شود.
چهار: رفتم و به تقاطع انتهای خیابان پاستور رسیدم. به جایی که پنج متر آنطرفترش ایست بازرسی است و نگهبانان در آنجا سخت در تکاپویند. مردی سی و پنج ساله را دیدم که بر ترک یک موتور نشسته بود و با انگشت مرا نشان می داد و با صدای بلند داد می زد: ببین خودت را به چه روز انداخته ای؟ و بلند تر داد زد: هر که با آل علی در افتاد، ور افتاد. با خود گفتم: این آل علی هم عجب دکانی تاریخی آراسته اند برای بی بخاران و بی بُنیه گان و مفت خورها. دکانی که همچنان پای برجاست. چاه های نفت تمام می شوند اما رونق این دکان همچنان پای برجاست.
پنج: افرادی که از پست نگهبانی عبور می کنند و به داخل می روند، هر یک به نوعی با دولت و دولتمردان سرو کار دارند. در اینجا چه حق ها که ناحق نشده. وچه فتنه ها و غارت هایی که سامان داده نشده. با امضای دولتمردان، میلیاردها پول مردم در اینجا به هر کجا سرازیر شده است. می گویم: خدا وکیلی برای این که ما به همینجایی برسیم که اکنون هستیم، چه مقدار باید پول خرج می شد؟ با اطمینان می گویم: یک هزارم پولی که در این سالهای اسلامی دست به دست شده. پس مابقی پول ها آیا به کجاها سرازیر شده؟ باز با اطمینان می گویم: به جاهایی که هیچ نسبتی با تعلقات باطنی مردم و تعلقاتِ نسل های بر نیامده ی ما ندارند.
شش: شاید کمی زود تر به محل قدمگاه رسیده بودم. هنوز پاسداران یونیفورم پوش نیامده بودند. کمی بعد اما آمدند. برایشان دست بالا بردم. آنها نیز سری تکان دادند. من با اینها طرف نیستم. اینان همگی مستخدمانِ سردارانِ پف کرده اند. رطوبتی از حرامخواریِ آنان نیز به اینها نمی رسد.
هفت: افسر با ادب کلانتری و سروان خوش رویِ قرارگاه نبی اکرم نیز آمدند. دو ترکه، سوار بر موتور. افسر با ادب کلانتری آمد و دست داد و با تبسم گفت: من با خودم گفتم روز شنبه یک تعهدی از شما گرفته اند و رفته اید و دیگر بر نمی گردید و ما یک نفسی می کشیم و یک چند روزی راحتیم از دست شما. گفتم: بله، کاغذ آوردند که من تعهدی بنویسم اما ننوشتم. و گفتم: تعهد بدهم که چه؟ که حقم را نادیده بگیرم؟ و سکوت کنم؟
هشت: نم نم باران شروع شد. پاسدار لاغر و کاپشن پوش آمد با کلاهی سپید بر سر. برایش دست بالا بردم. لبخندی زد و با خم کردن سر پاسخم داد. این مأمور، مراقب اطراف است و تیز می رود سراغ کسانی که می ایستند و با من سخن می گویند یا در همان حوالی پرسه می زنند.
نه: مردی سی و هفت هشت ساله و خوش روی و کمی فربه، آمد و آغوش گشود و بوسه داد و بوسه گرفت. چه غش غشی بود با کلامش. ذوق می کرد چه جور. روز نخست نیز آمده بود. منتها کمی دیر. که مرا زده بودند و برده بودند. این مرد، یک ماهی است که از بلژیک به ایران آمده است. پیش از این نیز سه بار در قدمگاه اطلاعات به دیدنم آمده بود. داستانی را برای دومین بار برایم تعریف کرد. این که: مورچه ها حمله کردند و از سرو کول یک فیل مزاحم بالا رفتند. جوری که رنگی فیل اگر خاکستری بود، سیاه شد. فیل اما به یک تکان همه را پایین ریخت. جز یکی که به گردن فیل چسبیده بود و ول نمی کرد. همگانِ مورچگانِ فرو ریخته شروع کردند به شعار دادن. این که: مملی خفه ش کن. مملی خفه ش کن. و کنایه ی این داستان را به منِ نوری زاد نسبت داد. گفت: ما همه فرو ریختگانیم و شما تنها کسی هستید که چسبیده اید به گردن فیل و ما همگی از شما انتظار داریم طرف را خفه کنید و فرو بیندازیدش.
ده: دیروز شاید برای صدمین بار بود که تصنیف ” بوی گندم ” داریوش عزیز را می شنیدم. باورم بر این است که: این اثر، هیچگاه فرسوده و پیر نمی شود. تا ظلم و غارت هست، این اثرِ شکوهمند هست و به شیواترین شیوه، سخنش را باز می پراکند. با اجازه ی داریوش عزیز، و با اجازه ی بر آورندگان این اثر فاخر، آن را در سایت خود گذاردم تا بگویم: سخنِ باطنیِ این اثر، سخن همه ی غارت شدگان است. اما زودا که بخوانیم: بوی گندم مال من هرچی می کارم مال من. درست برخلاف سیره ی جاری که: بوی گندم مال من، هرچی می کارم مال تو!
یازده: نم نم باران کمی شدت گرفت. افسر با ادب کلانتری و سروان خوش روی را دیدم که در همان تقاطع پناه برده بودند به زیر سقف مغازه ای که یک زمانی مغازه ای بوده برای خودش. اغلب خانه ها و مغازه های اطراف را خریده اند و به دارایی های نهاد ریاست جمهوری و بیت رهبری افزوده اند. این دو افسر آمده بودند تا از نزدیک و مستقیماً شاهد هر اتفاق و حادثه باشند. حوزه ی مأموریت شان بود و ظاهراً حادثه ی روز نخست حسابی به پرو پای شان پیچیده بود. به جرأت می گویم: نود و نه درصد کارکنان و افسران و درجه داران نیروی انتظامی مطلقاً دل خوشی از سپاه و بسیج و تحکم های خارج از قانون این جنابان ندارند.
دوازده: یک مرد نسبتاً فربه با صورتی پر از ریش، از شمال تقاطع به جنوبش می رفت. مردی ریز نقش و نا بینا که دستاری به سر بسته بود، بازوی مرد فربه را گرفته بود و پا به پای او پیش می رفت. مرد ریز نقش نابینا بود. و هردو شهرستانی. احتمالاً از دفتر ارتباطات مردمیِ نهاد ریاست جمهوری بیرون آمده بودند. پرونده ای زیر بغل مرد نابینا بود.
سیزده: آقای علایی را دیدم که پشت فرمان بود و می رفت به سمت خیابان خورشید. این آقای علایی که همه ی عمرِ کاری اش را در نهاد ریاست جمهوری گذرانده و بنا به گفته ی خودش اکنون باز نشسته شده بود، برادری دارد کاملاً شبیه خودش. سالها این برادر، مدیر گروه کودک سیما بود و آشنایی ما از همانجا شروع می شد. هر دو ریز نقش و قامت کوتاه. با سرو رویی که اکنون سپید شده بود و جای مهری بر پیشانی. آقای علایی آمد و پیش پای من توقف کرد و نگاهی به هیبت سپید پوش من انداخت. بعد از سلام و احوال پرسی به وی گفتم: آقای علایی، نمی دانم کل مجموعه ی ریاست جمهوری در اندازه ای هست که اموال مرا از سپاه بگیرد و به من باز بگرداند؟ و خودم پاسخ دادم: من که مطلقاً این شهامت را و این جُربزه را در نهاد ریاست جمهوری نمی بینم. که چیزی را از سپاه بخواهد و سپاه مثلاً اطاعتش کند.
علایی گفت: من کاره ای نیستم. مدتی است که باز نشست شده ام. اکنون نیز می روم اینجا بنیاد عفاف و حجاب. شاید بِدَر رفتنِ چارچوب سخن از اینجا شروع شد که من گفتم: ما هر بلایی که به سرمان می آید از همین بنیاد های بی بنیاد است. حجاب و عفاف یک امر درونی و باورِ فردی است. بخشنامه ی نظامی نیست که ما به حکمِ حکومتی موکولش کرده ایم. نگاه متفاوتی به من کرد و گفت: آقای نوری زاد، حرف های تازه ای از شما می شنوم. آن روزهایی که می آمدی پیش ما از این حرف ها نمی گفتی. گفتم: من در آن ایام جاهل بودم. نمی فهمیدم. می ترسیدم. یا به همان حقوق سرِ برج طمع داشتم. اما از وقتی دیدم این آقایان با آقا زادگانشان سر می برند و سرمایه های ما را تباه می کنند و بالا می کشند، حسابم را از حسابشان جدا کردم و نخواستم امضایم پای این دیو سیرتی ها باشد. و گفتم: شما نیز اگر در برابر این فاجعه ها سکوت کنید حتماً در تک تک شان سهیم هستید بلاتردید.
علایی گفت: من تکلیفم روشن است. خدا را بابت این که مرا هدایت کرده سپاس می گویم. این شما هستی که باید تکلیفت را با آمریکا و اسراییل روشن کنی. حرف هایی که می زنی حرف آمریکا و اسراییل است. گفتم: من مگر مزدی از آمریکا و اسراییل می گیرم؟ گفت: بدتر، بی مواجب، همانی را می گویید که آنها می خواهند. گفتم: من اگر می گویم: رهبر نباید پول مردم را بردارد و بدهد به سوریه و فلسطین آیا حرف آمریکا و اسراییل را می زنم؟ و یا اگر می گویم: رهبر با مردم یکی است در برابر قانون آیا این حرف حرف آمریکا و اسراییل است؟
گفت: شما سابقاً آنجور بودی و حالا اینجور. از کجا معلوم فردا طور دیگر نشوی؟ گفتم: من امروز زیر علَمِ کسی و جریانی نیستم که فردا با چپ و راست شدن اوضاع موضعم تغییر کند. من امروز سخن از انسانیت و حقوق فردی و جمعیِ مردم می گویم که تغییر ناپذیرند. گفت: خدا را شکر که من به هدایتی رسیده ام که مثل شما از این شاخه به آن شاخه نمی شوم. خط من خط ولایت است. گفتم: شما به این خاطر خودتان را هدایت شده می دانید که شاخص هدایت را بر قامت خودتان تنظیم شده می بینید و دیگران را با همان شاخص ارزیابی می کنید.
با علایی که صحبت می کردم، گویا با خودِ سابقِ خویش سخن می گفتم. که البته بی فایده بود. او کاملاً خودِ سابقِ من بود. بی هیچ فرصتی برای تغییر. بی هیچ مفرّی برای آگاهی. به علایی گفتم: اجازه بدهید این پوسته ای که بر ذهن و باورتان نشسته یک هوایی بخورد. وگرنه سرداران سپاه با امضای بی خبری شما از اسکله های رسمی و غیر رسمی شان هرچه می خواهند قاچاق می کنند به اسم امام زمان.
چهارده: تا رهگذران به عکس میرحسین و کروبی و رهنوردِ تن پوشم خیره می شدند، بر می گشتم تا از تماشای جمال روح الله حسینیان، این داعشیِ سفت و سخت نظام اسلامی بی نصیب نمانند.
پانزده: در تقاطع، دو تابلوی عمودی از سخنان رهبر نصب کرده اند. یکی در ضلع شمالی و یکی در ضلع جنوبی. بر تابلوی ضلع شمالی این سخن رهبری می درخشد: هدف از عملیات روانی دشمن، تضعیف روحیه ی ملت ایران و نشانه ای از استیصال دولتمردان آمریکایی است. و بر تابلوی ضلع جنوبی این است: فرهنگ یک جامعه اساس هویتِ آن جامعه است. می گویم: معنای این دو شعارِ پوک را آن وقتی بهتر می فهمیم که ویرانه های سوریه و عقب ماندگی های کل کشورمان را به آمریکایی ها نسبت بدهیم، و یا فرهنگ و هویت مان را در حوزه ی دست پروردگانی ارزیابی کنیم که مثل بابک زنجانی، مستقیماً بنا به دستور آقا مجتبی خامنه ای، و با گسیل آدم هایی مثل حیدر مصلحی – وزیر اطلاعات سابق – برای بلعیدن ذخایر پولی ما حریص می شدند و اکنون نیز حریص اند با همه ی استعدادشان.
شانزده: پیرمردی لاغر با پوشه ای در دست به دنبال دفتر رهبری می گشت. از اصفهان آمده بود. هفت سال و ده ماه سابقه ی جبهه داشت. راست می گفت. کارت ایثارگری اش را در آورد و نشانم داد. پسرش بیکار بود. پسرش مهندس نفت بود. پسرش در نانوایی کار می کرد. پسرش متآهل بود و یک بچه داشت. پسرش جوان بود. پسرش ایرانی بود. آمده بود کاری برای پسرش دست و پا کند. زیرک ترها، بارگندم را برده بودند و بویش را برای پسرش وا نهاده بودند. حالا آمده بود از همان گندم های برده شده مقدارکی برای پسرش باز پس بگیرد. اگر که می توانست. و اگر که تحویلش می گرفتند. شاید پسرش در همین نزدیکی ها بخروشد: بوی گندم مال من هر چی می کارم مال من.
محمد نوری زاد
بیست و نهم مهر نود و سه – تهران
پیام برای این مطلب مسدود شده.