ای محمدعلی معلم دامغانی! ای دیوانه!
خودنویس: الهی بمیرد کیومرث صابری فومنی با آن مثلا طنزش! (چی؟… کیومرث صابری مًرده؟… آهان راست میگویی! این از اثرات شوک وارده است!) الهی بمیرد خروس لاری با آن شعر طنز سرودناش! (این یکی هم مُرده؟! عجب!) اصلا همه بمیرند و فقط تو باشی که برای یک ملت٬ بلکه هم برای تمام ملل جهان با این نثر بینظیر و بیهمانند بَسی! الهی درد و بلای «شیرینزبانی»ات بخورَد مستقیم توو سر من! (ببین! این جمله را من تا حالا به هیچکس حتی بابام اینا نگفته بودم! ببین که تو چی هستی که برای اولین بار همچی چیزی میگم!)…
ای محمدعلی معلم دامغانی! ای رییس فرهنگستان هنر جمهوری اسلامی!
طنز بسیار با مزه و لطیف و پر از نکته [2]های رنگ به رنگ تو را که خطاب به بهرام مشیری نوشته بودی خواندم٬ و آنچنان دچار تعجب شدم و موهایم سیخ ایستاد که گویی دستام را خیس کردهام و تووی پریز برق چپاندهام. یعنی طنز تو تووی این مایهها بود و حالا کو تا تعجب بزرگان علم و ادب و موهای سیخ شدهی آنها را ببینی! فردا صبح که اینها از خواب بیدار میشوند و این نوشتهی تو را تووی سایتها می خوانند قیافهشان دیدن دارد! این همه زبانآوری در تو سراغ نداشتم و از این همه ترکیبات بدیع و کلمات فاخر و بیان محتشم به شدت جا خوردم طوری که کار به آب قند خوردن و مالاندن پشت و زدن چَک توو گوش کشید و عنقریب بود که ماشین اورژانس و شاید هم ماشین مردهکش بیاید و منِ قبضِ روح شده را با خود ببرد! تو این همه زبان داشتی و من نمیدانستم؟! گفتار تو چنین بلیغ بود و منِ گردن شکسته از آن بیاطلاع بودم! حق است که تو را عبید زمان یا دهخدای ثانی بنامند هر چند میدانم به هیچکدام از اینها اعتنایی نداری و آنها را آدم به حساب نمی آوری!
الهی بمیرد کیومرث صابری فومنی با آن مثلا طنزش! (چی؟… کیومرث صابری مًرده؟… آهان راست میگویی! این از اثرات شوک وارده است!) الهی بمیرد خروس لاری با آن شعر طنز سرودناش! (این یکی هم مُرده؟! عجب!) اصلا همه بمیرند و فقط تو باشی که برای یک ملت٬ بلکه هم برای تمام ملل جهان با این نثر بینظیر و بیهمانند بَسی! الهی درد و بلای «شیرینزبانی»ات بخورَد مستقیم توو سر من! (ببین! این جمله را من تا حالا به هیچکس حتی بابام اینا نگفته بودم! ببین که تو چی هستی که برای اولین بار همچی چیزی میگم!)
تو چرا میگویی «مرگ بر وی.او.ای٬ شبکه دَری وَری صدا و سیمای امریکا»؟! اگر این ناکس نبود ما از کجا میفهمیدیم تو چنین بیان بیهمانندی داری؟! واقعا عدو شود سبب خیر گر رییس بخش فارسی صدا و سیمای امریکا خواهد!
واقعا چرا؟ (حالا نگی «محض اِرا» آنگونه که در نوشتهی پر جلال و جبروتات به بهرام مشیری گردن شکسته گفتی! واقعا این پاسخات معرکه بود و من که داشتم از خنده پس میافتادم که ببین رییس فرهنگستان هنر ما٬ همانکه بر صندلی مهندس موسوی فتنهگر تکیه زده٬ چه اصطلاحات با حالی میداند و چگونه از آن٬ به جا و به موقع استفاده میکند! خلاصه دم ات گرم!)
این جملهی «نبودن درایت در بیان و روایت اعنی نقص در محاکات» هم که مرا کًشت و خلاص! یعنی غلط کرد نویسندهی «درهی نادره»٬ آمیز مهدی استرآبادی!
یعنی میگویی من با این نثر مسجع چه کنم و آن را بالای کدام تاقچهی منزلم قرار دهم و به کدام خطاط که در حد میرعماد یا همین استاد میرخانی خودمان باشد کار نوشتن این جمله را بسپارم؟! آب طلایش چند عیار باشد که شایستهی این نثر دلکش و دلپذیر باشد؟!:
«باری ای رم خورده بی وطن که اگر گرین کارت داری دوزیستی و اگر نه به حقیقت نیستی…»
من چه کار کنم و کدام خاک عالم به سر کنم از شدت ذوق و جذبه٬ وقتی این عبارت بینظیر را میخوانم که:
«باهاس عر عر بخونی!»
وای مامان! بگیر منو!
قاه قاه قاه خندیدم وقتی این جملهات را دیدم: «آخر مرد شلخته٬ چقدر شلنگ و تخته!» واقعا طنز از این زیباتر و بدیع تر! بخصوص که حرمت ادب فارسی را هم پاس داشتی و بهجای «آخه» نوشتی «آخر»! آخر این ریزهکاریهای ادبی را کدام خری ببیند٬ هوار کشان و به قول خودت «عرعر کنان» در جا سکته نمیکند؟! من که صیهه کشیدم٬ چیزی شبیه به صیههی دراویش قدیم در مقابل مرادشان و چه مرادی از تو بهتر و از تو قشنگتر و نازتر (بخصوص اون عرقچینی که روی سرت میگذاری منو کشته!)
من جای بهرام مشیری بودم٬ اگر این جمله را از تو میشنیدم که فرمودی:
«مشیری (موشیری) مثل موشه میگه یک سر دو گوشه ولی بیعقل و هوشه چرا اینقدر میجوشه بپرس ازش چی توشه»٬ بدون تردید میرفتم خودم را از بلندمرتبهترین ساختمان دم دستام به پایین پرتاب میکردم و این همه خفت و خواری را به جان نمیخریدم!
واقعا باید از استاد شفیعی کدکنی بخواهیم در باره ی موسیقی این جملهی شعرگونه برای ما بنویسد -هر چند کار یک جلد و دو جلد کتاب نیست و باید مجموعهای برای آن تدارک دیده شود- و بگوید که محور عمودی یا افقی خیال شما در هنگام بیان این جملات چگونه بوده و چیکار باید کرد که به تواناییهای شما رسید٬ اگر چه میدانم این سخنی گزاف است و هیچ ادیب فاضلی به گرد پای شما هم نمیرسد و در آینده هم نخواهد رسید. آهان! داشت یادم میرفت این جملهی مطبوع را بنویسم:
«موشیری یا موشیرم موسلمانم تو موشی رم و شاهد میگیرم خمش کن تخم یارو به فردوسیت چه کارو؟!»
دیگر توانایی نوشتن بیش از این ندارم! مرا دارند میبرند! (کجا میبرین منو؟!) دارند به من مرفین و والیوم تزریق میکنند! یه چیزی تنم کردهاند که آستین ندارد! بابا به خدا من دیوونه نیستم! این یارو دیوونه است که منو دیوونه کرده! کی؟! خودتون برید توو سایتِ٬ ببخشید تارنمای فرهنگستان هنر [2] بخونید! آی محمدعلی معلمدامغانی! ای دیوانه! دارند مرا به اسم اینکه دیوانهام میبرند! مگه مرض داری مزخرف مینویسی مَرد؟!…
پیام برای این مطلب مسدود شده.