19.08.2016

شعبان بی‌مخ و بیست و هشتم مرداد


بی‌بی‌سی: ده سال پیش در روز ۲۸ مرداد ۸۵ شعبان جعفری یکی از بازیگران کودتای ۲۸ مرداد در آمریکا درگذشت.شعبان جعفری که به القابی چون شعبان بی‌مخ و شعبان تاجبخش ملقب شده بود، از جمله افرادی است که در تاریخ سیاسی معاصر بارها نامش برده شده است«والا هیچوقت، به جون شما، به مولای متقیان، زبونم روزه است. با زبون روزه که دروغ نمیگم، هیچوقت دستگاه با من تماس نگرفت که کسی رو برو بزن، کسی رو نزن یا شلوغ کن یا شلوغ نکن. من رو عشق و علاقه خودم که داشتم این کارا رو میکردم.»از خاطرات شعبان جعفری

ده سال پیش در روز ۲۸ مرداد ۸۵ شعبان جعفری یکی از بازیگران کودتای ۲۸ مرداد در آمریکا درگذشت.شعبان جعفری که به القابی چون شعبان بی‌مخ و شعبان تاجبخش ملقب شده بود، از جمله افرادی است که در تاریخ سیاسی معاصر بارها نامش برده شده است.نقش «جاهل‌ها» یا «لوطی‌ها» که در تاریخ ایران پوشیده نیست و همواره از مشروطیت تا امروز از آنها نامی در نزاع های سیاسی ایران برده شده است. گاه در قالب شاه دوستی، گاه در قالب طرفداری از یک روحانی.

برخی مورخان معتقدند شعبان جعفری به عنوان یکی از مخالفان محمد مصدق، نخست وزیر وقت، در کودتای ۲۸ مرداد و سرنگونی دولت او نقش داشت. هر چند او در خاطرات خود گفته است که تا ظهر ۲۸ مرداد در زندان بود. او در این خاطرات بسیاری از حوادثی که به او نسبت داده شده را منکر شده است.

به مناسبت درگذشت شعبان جعفری مروری بر خاطرات او می‌کنیم که طی گفت‌وگوهایی با هما سرشار، روزنامه‌نگار، بازگو کرده است. طبیعی است که اسناد و مدارک مربوط به وقایعی که به ۲۸ مرداد منتهی شد طی چند دهه به اندازه‌ای منتشر شده است که صحت و سقم سخنان جعفری را تایید یا رد کند.


جعفری با افتخار می‌گوید «خونه رضاشاه اونجا بود…محمدرضا شاه هم تو سنگلج به دنیا اومد.» بچه سنگلججعفری به گفته خودش در فروردین ۱۳۰۰ در محله سنگلج تهران به دنیا آمد.سنگلج یکی از محلات قدیمی و مرکزی تهران است که جعفری با افتخار می‌گوید «خونه رضاشاه اونجا بود…محمدرضا شاه هم تو سنگلج به دنیا اومد.»جعفری سراسر زندگی خود مدعی بود که یک آدمی مذهبیِ شاه دوست است. او آخرین فرزند از چهارده فرزند خانواده بود. پدرش مغازه‌دار بود و او از کودکی در مغازه پدر به کار مشغول بود. تحصیلات ابتدایی را تا چهارم دبستان ادامه داد و بعد از آن مشغول کار و ورزش باستانی شد.

از او همواره به عنوان فردی اهل دعوا نام می‌برند که به نفع اشخاص یا گروه‌های سیاسی با جناح‌های مخالف آنها درگیری فیزیکی پیدا می‌کرد.خود او در خاطراتش به ویژه از «زد و خورد» با «توده‌ای‌ها» یاد می‌کند. «همه‌اش زد و خورد با توده‌ای‌ها بود کار دیگه‌ای نبود بکنیم.»به گفته خودش به دفعات زندان افتاد، در زد و خوردها زخمی شد و یکبار گلوله خورد. او خودش را نه فرد سیاسی بلکه «عاشق مولا علی، شاه و مملکت» معرفی می‌کند که از سه چیز پرهیز کرد: «عشق، سیگار و مشروب.»

بعد از کودتای ۲۸ مرداد، در همان محله سنگلج قطعه زمینی گرفت و باشگاه ورزش باستانی خود را دایر کرد. با وقوع انقلاب از ایران گریخت و تا واپسین سال‌ عمر در آمریکا اقامت گزید.


از چهارده سالگی وارد ورزش زورخانه‌ای شد. او به خاطر هیکل درشت خود یواش یواش برخی تمرینات زورخانه مانند چرخ زدن، کباده گرفتن و سنگ گرفتن را «خوب» یاد گرفت
چرا شعبان بی‌مخجعفری در خاطرات خود اینکه چگونه به او لقب بی‌مخ دادند، چنین بازگو می‌کند که در مدرسه هر دانش‌آموزی که از سر کلاس می‌خواست دستشویی برود، انگشت خود را به علامت اجازه بلند می‌کرد.با اجازه معلم او کلاس را ترک می‌کرد اما جعفری این کار را نمی‌کرد. «هر وقت میخواستم راهم و میکشیدم میرفتم بیرون.» معلم با انگشت خود می‌زد به شقیقه‌ خود و می‌گفت: «مخش خرابه، مخ نداره.»از همان وقت لقب شعبان بی‌مخ روی جعفری ماند.

به گفته جعفری چون «شر» بود مدام از این کار به آن کار می‌رفت و از چهارده سالگی وارد ورزش زورخانه‌ای شد. او به خاطر هیکل درشت خود یواش یواش برخی تمرینات زورخانه مانند چرخ زدن، کباده گرفتن و سنگ گرفتن را «خوب» یاد گرفت.افرادی که این تمرینات را خوب انجام می‌دادند، به گفته جعفری، «شیرینکار» می‌شدند.

سپس مدتی زورخانه‌ای را اداره کرد تا این که برای اولین بار به خاطر زد و خورد به زندان افتاد.او در خاطرات خود، بارها از زندان رفتن خود یاد می‌کند. طوریکه همیشه یک پتو در خانه آماده داشت. «تا میگفتیم ننه پتوی ما رو بده….میگفت بازم داری میری زندون، ننه؟»

نمایش مردم، ورود به سیاستجعفری در برابر این پرسش سرشار که چگونه به سیاست وارد شد، خاطره‌ای را تعریف می‌کند که گویی اتفاقی او را وارد سیاست کرد.جعفری می‌گوید شبی با دوستانش مشروب خوردند. دوستانش پیشنهاد رفتن به تماشاخانه را می‌دهند و آنها به تماشاخانه فردوسی واقع در خیابان لاله‌زار رفتند. متصدی اینکار به آنها بلیط نفروخت چون آن شب نمایش افتخاری بود اما آنها با «کله گرم» وارد شدند و کم کم درگیری صورت گرفت.

بعد از دستگیری قرار می‌شود او را بخ خارک بفرستند چون در آن موقع سرباز بود. اما موقع انتقال به رکن دو ستاد ارتش، در حالیکه دو سرباز جلو و دو سرباز عقب همراهش بودند، جعفری می‌بیند دو سرباز جلویی «همینجور دارن میرن» و دو سرباز عقبی هم نبودند.«مام همونجا وایسادیم یه خرده سوت زدیم و غزل خوندیم و رفتیم خونه.» به نظر جعفری، به سربازها گفته بودند، او را ول کنند.

نمایش مربوطه در آن شب، نمایش «مردم» به کارگردانی عبدالحسین نوشین که از اعضای حزب توده بود. «منم اصلا روحم اطلاع نداشت که این نمایش علیه شاهه…اصلا نمیدونستم شاه چیه، مصدق چیه، داستان چیه…»او اضافه می‌کند که سرگردی از آگاهی، به خانه‌اش می‎رود و می‌گوید: «آقای جعفری، کار خوبی کردین…دستگاه خوشش اومده از کارتون.» به او دو هزار تومان می‌دهند که مدتی از تهران غایب شود.


جعفری به یاد می‌آورد که از اختلاف مصدق و کاشانی چیزی نمی‌دانست و تاکید کرد که «با مصدق بودم.»«چون میدیدم که کاراش بد نیست. خوب کار میکرد.»
فدائیان اسلام و کاشانیجعفری همچنین در خاطرات خود را فردی مذهبی معرفی می‌کند و از نزدیکی به گروه فدائیان اسلام به رهبری مجتبی نواب صفوی یاد می‌کند. او ابتدا از طرفداران فدائیان اسلام بود. «آدمای بدی نبودن» اما چون «با آدمکشی‌شون زیاد مخالف» بود، از آنها فاصله گرفت و به کاشانی نزدیک‌ شد. جعفری با حسین مکی آشنا شد. از طریق او با چند تن دیگر از جمله شمس قنات‌آبادی، ابوالحسن حائری‌زاده و مظفر بقایی آشنا می‌شود ضمنا با مکی به خانه کاشانی می‌رفت. گفتنی است این اشخاص در ابتدا همراه مصدق بودند اما بعد از در مخالفت با او برخاستند.

جعفری به مکی در انتخابات مجلس شورای ملی کمک کرد. «میرفتیم مردم رو با اتوبوس جمع میکردیم رای بدن.» او دو مورد را ذکر می‌کند که کاشانی از او خواست کارهایی را انجام دهد. یکی در مورد زد و خورد با توده‌ای‌ها چون کاشانی گفته بود آنها بی‌دین و قرآن و خدا هستند. دیگر اینکه در ماجرای ۹ اسفند کاشانی به او گفت: «اعلیحضرت داره از مملکت میره…نذارین بره بیرون. اگر اعلیحضرت بره عمامه مام رفته!»

جعفری به یاد می‌آورد که از اختلاف مصدق و کاشانی چیزی نمی‌دانست و تاکید کرد که «با مصدق بودم.»«چون میدیدم که کاراش بد نیست. خوب کار میکرد.» او خود را دنباله‌رو کاشانی و مصدق می‌دانست.«اصلا خدا بیامرز مصدق رو من اونروز دم مجلس رو کولم گذاشتم…عکسشم تو روزنامه چاپ کردن.» احتمالا منظور او ۴ مهر ۱۳۳۰ بود. عکسی که در کتاب خاطراتش هست همان عکس معروفی است که مصدق جلوی مجلس در میان مردم در حال نطق است. در عکس چاپ شده در کتاب خاطراتش، دو نفر را شناسایی کرده و در زیرنویس عکس یکی دیگر علامت گذاری شده: «این هم باید من باشم.» فرد در عکس با مصدق فاصله دارد. مشخص نیست در چه لحظه‌ای مصدق را کول کرده است.اما درباره ماجرای ۹ اسفند، جعفری می‌گوید آیت‌الله کاشانی گفت: «برین شاه داره از مملکت میره…نذارین شاه بره!اگه شاه بره عمامه مام رفته!» بعد از این، جعفری می‌رود سمت بازار تا بازاریان را تشویق کند تا به نفع شاه مغازه‌ها را ببندند. «دیدم هیشکی محل نذاشت… آخه بازار با مصدق بود… منم زدم و شکستم و خلاصه بازار و بستن.»سپس جعفری افزود که یک نعش درست کرد. «متکا و فلان و اینا و خون دو سه تا مرغ …و گفتیم آی کشتن آی کشتن»به گفته جعفری «از همون ساعت دیگه با مصدق چیز [مخالف] شدیم.»بعد می‌روند «در خونه شاه.»«من که رفتم از پنجره برم بالا، گاردیا منو با ک… [قنداق] تفنگ انداختن پائین. گفتن: «تو مصدقی هستی!» گفتم:« نه، حالا دیگه مصدقی نیستم! من الان نمیخوام شاه از این مملکت بره!»جعفری می‌گوید پنجره را گرفت رفت بالا اما مشخص نیست چگونه چنین چیزی در کاخ مرمر ممکن بود.به گفته جعفری، گاردی‌ها به او می‌گویند اگر راست می‌گوید برود خانه مصدق و او را بیاورند «نذاره شاه بره.»جعفری مدعی است که به این دلیل رفت سمت خانه مصدق و چون نگذاشتند او را ملاقات کند با جیپ ارتشی به در خانه مصدق زد. تیراندازی شد. تیری به جعفری اصابت کرد و به گفته او خواهرزاده‌اش کشته شد. او اضافه می‌کند که بعد از این ماجرا دستگیر شد و تا ظهر ۲۸ مرداد در زندان بود.

تهدید فاطمی در دادگاهجعفری مدعی است که بعد از ۹ اسفند در دادگاه محکوم به اعدام شد. در حالیکه طبق اسناد، حکم دادگاه برای او یک سال زندان بود.به نظر او، مصدق خودش خوب بود اما همه مخالفت‌ها با شاه زیر سر فاطمی بود. او در دادگاه در حالیکه یک سیب را به هوا انداخت، به خبرنگاران می‌گوید: «به دکتر فاطمی بگین…اگه منو کشتن که کشتن! اگه آزاد شدم هر جا ببینمش میزنمش.» و به او پیغام داد: «اگه از زندان اومدم بیرون خفه‌ت میکنم.» او دلیل این تهدید را این می‌دانست که فاطمی حکم اعدام برایش داده بود. به نظر جعفری، «مصدق کاری به این کارا نداشت…بنده خدا اونجا خوابیده بود….همه این بساطا رو فاطمی سر مصدق درآورد.» جعفری همچنین مدعی است زمانی که فاطمی بعد از کودتا دستگیر شد، و هنگام انتقال او از شهربانی به زندان، تنها او بوده که فاطمی را کتک زد اما دست به خواهرش نزد. او منکر شد که به فاطمی و خواهرش روی پله‌ها چاقو زد.این در حالیست که بنا به اسناد، روی پله‌های چندین ضربه چاقو به فاطمی و خواهرش وارد شد.


زاهدی گفت: «مملکت هنوز آروم نشده.»جعفری از او می‌خواهد تا تعدادی از دوستانش را در زندان آزاد کنند. به گفته افسر نگهبان آنها «چاقوکش» بودند. سپس زاهدی از او می‌خواهد که «برین نذارین مردم شلوغ کنن.» این بود که به حساب راه افتادیم تو خیابونا» و تا صبح فردا در خیابان بودند. ۲۸ مردادجعفری در خاطراتش ادعا می‌کند تا ظهر ۲۸ مرداد در زندان بود و از شلوغی‌ها خبر نداشت.او گفته که در این روز خانمی به نام «پروین آژدان قزیه» که به بدنامی معروف بود، به ملاقاتش در زندان آمد. گفت: «بر و بچه‌ها دارن شروع میکنن. یه پیغومی…بده.»به گفته جعفری، به این زن بی‌اعتنا بود بنابراین به او گفت: «بچه‌ها خودشون میدونن چیکار کنن!»جعفری اضافه می‌کند که پیغام داده تا دوستانش بریزند در خیابان‌ها.سپس او خبردار می‌شود که خانه مصدق را خراب کردند اما وقتی در ساعت یک و بیست دقیقه بعد از ظهر رادیو را در حضور رئیس زندان می‌گیرند «دیدیم خونه مصدق جلسه پنبه ست. درست یادمه،…پس اینا که میگن خونه مصدق رو زدن که؟ دیدم نه هنوز هیچ خبر مبری نیست.»ساعت دو و ربع اما از رادیو صداهای غیر معمول آمد.«دیدم صدای ملکه اعتضادیه… بعد میراشرافی و تیمسار زاهدی…»

بعد به گفته جعفری، «تیمسار خلعتبری [و چند افسر دیگر] اومدن در زندان و گفتن: «زاهدی جعفری رو میخواد.»وقتی او را می‌برند در شهربانی «تا رسیدیم زاهدی بغل واکرد مام رفتیم تو بغل تیمسار. زاهدی گفت: «مملکت هنوز آروم نشده.»جعفری از او می‌خواهد تا تعدادی از دوستانش را در زندان آزاد کنند. به گفته افسر نگهبان آنها «چاقوکش» بودند.سپس زاهدی از او می‌خواهد که «برین نذارین مردم شلوغ کنن. این بود که به حساب راه افتادیم تو خیابونا. تو تهران بودیم اما خونه مصدق نرفتیم.» و تا صبح فردا در خیابان بودند.

جعفری در خاطرات خود منکر دریافت پول و دیدار با کرمیت روزولت طراح آمریکایی کودتای ۲۹ مرداد، بود. به نظر او «حالا که میشنفم میگن پولی رد و بدل شده، فکر میکنم [برادران رشیدیان] گرفتن.» در برخی اسناد از این برادران که با بریتانیا ارتباط داشتند، نام برده شده است. چندی بعد از کودتا بود که، لقب «تاجبخش» سر زبان‌ها افتاد.

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates