05.11.2016

چهار نمره کلاس دینی برای راهپیمایی ۱۳ آبان

ایران وایر: می‌گوید:«معلم دینی گفته اگر بیاید این جا، چهارنمره بیش تر در امتحان اصلی می‌دهد. برای همین هم امروز که روز تعطیل مدرسه است، پا شیدم، آمدیم مدرسه تا به تظاهرات بیایم.»
جمعه, 4 نوامبر 2016

پروین نراقی، شهروند خبرنگار

دست های پسربچه با حرکت پرچم کوچک امریکا تکان می‌خورد. پشت سرش، زنی چادری دست دختر بچه‌ای شش هفت ساله را می‌کشد که با زحمت در حال نگه داشتن چادر و پلاکارد «مرگ بر امریکا» است و از کمرکش خیابان «سپهبد قرنی» بالا می‌روند. پسر پرچم را بالا می‌برد و فریاد می زند:«مرگ بر امریکا».

صدایش در صدای بلند مردی که فریاد زنان پشت بلندگو از بی اعتمادی امریکایی‌ها می‌گوید، گم می‌شود و نگاه را به سمت خیابان «طالقانی» پرت می‌کند که دسته‌های کم تعدادی از دخترها و پسرهای نوجوان به سمت شرق آن در حال حرکت هستند.

۱۳ آبان ۱۳۹۵ آفتابی است و ۳۷ سال از آن روز بارانی که گروهی از دانشجویان به اصطلاح «خط امام» از دیوارهای سفارت امریکا بالا رفتند و گروهی از کارکنان سفارت را برای ۴۴۴ روز گروگان گرفتند، گذشته است.

دو سر خیابان طالقانی مانند دو سر خیابان قرنی بسته شده و ماشینی در این دو خیابان جز خودرو‌های بسیج و سپاه اجازه حرکت ندارند. دو طرف خیابان پر از تابلوهای شعار مرگ بر امریکا است. روی زمین هم تعداد زیادی کاغذ و تابلو ریخته شده است. از این نوع تابلوها و شعارنوشت ها در دست همه به چشم می‌خورد. صدای بلند مردی که سخنرانی می‌کند، در خیابان می‌پیچد که از «برجام» می‌گوید و تهدید می‌کند که اگر امریکایی‌ها به قول‎شان عمل نکنند، زیر برجام می‌زنند.

اما دخترها و پسرهایی که در حال حرکت هستند، انگار سخنانش را نمی‌شنوند. چند پسر ۱۴یا ۱۵ ساله همین طور که به سمت سفارت سابق‌ امریکا می‌روند، به سر و کله همه می‌زنند. آن ها از مدرسه ای در خیابان «آزادی» آمده‌اند. حدود 10 نفر هستند. آن که از همه آرام تر است، می‌گوید:«معلم دینی گفته اگر بیاید این جا، چهارنمره بیش تر در امتحان اصلی می‌دهد. برای همین هم امروز که روز تعطیل مدرسه است، پا شیدم، آمدیم مدرسه تا به تظاهرات بیایم.»

یکی از هم‏کلاس‌های او اضافه می کند:«پارسال هم نمره دینی و هم نمره انضباط کسانی را که به راهپیمایی آمده بودند، 20 دادند. تازه به ما ساندویچ هم می‌دهند.»

سر خیابان «موسوی» که موزه «شهدا» است، بیلبورد بزرگی از دانش‌آموزانی زده اند که دوست دارند شهید بشوند. همان پسر دومی که شیطان تر است، می‌گوید:«عمرا. ما قصد شهید شدن نداریم. تازه، قرار نیست جنگ بشه.»

می‌ایستم و می‌گذارم همان طور که در حال شیطنت هستند، رد شوند. در دو طرف خیابان تعداد زیادی زن و مرد و بچه در حاشیه جوی آب نشسته اند. کنار زنی میان سال می‌روم و می‌پرسم شما هم برای راهپیمایی آمده اید؟
نگاهی متعجب به من می‌کند و می‌گوید:«ای خانم، این حرف ها به ما چه؟ از بدشانسی امروز باید می‌آمدم هلال احمر که داروی پسرم را بگیرم. چه می‌دانستم این جا این جوری است؟»
بعد پلاستیک دارو را نشانم می‌دهد. پسر جوانش سرطان داشته و حالا بهتر شده است اما باید دارو مصرف کند. دارویش هم خاص است و فقط هلال احمر آن را دارد. می‌گوید:«برای هر کدام از این آمپول ها باید کلی امضا بدهیم. تازه الان خوب است که دارو هست، چهارسال پیش همین هم نبود. همین برجام که این ها این طور دارند از آن بد می گویند، حداقل باعث شده تحریم ها کم تر شوند و داروی مریض ها قابل دسترس شوند. البته اگر این ها بگذارند.»

پیرمردی که کنارش نشسته اما انگار از حرف زن خوشش نیامده است:«خانم!همین برجام باعث شده تا ما برده امریکا بشویم.امام گفته راه ما از امریکا جدا است.»

نگاهم نمی‌کند اما جواب سوال هایم را می‌دهد وقتی می‌پرسم هر سال در این راهپیمایی شرکت می کنید؟
– بله هر سال تقریبا. از سال ۵۹ تا امروز هر سال آمده ام.

او شرکت در راهپیمایی 13 آبان را وظیفه شرعی خود می‌داند. وقتی می‌گویم راهپیمایی امسال به نظر کم شور از هر سال است، خوشش نمی‌آید و می‌گوید:«نه خانم، به خاطر این که دولت پنج شنبه را تعطیل کرده است، بچه ها مدرسه نیستند که آن ها را بیاورند تظاهرات.»

همین طور که مرد حرف می‌زند، سخنران باز از بد عهدی امریکایی‌ها و حمایت مردم ایران از مردم یمن و سوریه می‌گوید. چشمم به غرفه ای می‌افتد که جلوی آن شلوغ است. ماکت های مقوایی «علی خامنه ای» رهبر ایران، «روح الله خمینی» بنیان‌گذار جمهوری اسلامی، «سرداران جنگ»، «مدافعان حرم» و «شهیدان هسته ای» را ساخته‌اند و مردم در حال عکس گرفتن با آن‌ها هستند.

یک دختر چادری ۱۰ساله به سمت عکس رهبر ایران می‌رود و مردی که همراهش است و به نظر پدرش می‌آید، از او عکس می‌گیرد. دختر دست مدل مقوایی را می‌گیرد. مدل «شهید همت» هم طرف‎دار زیادی دارد. پسر بچه ای با تصویر «شهید همدانی» عکس سلفی می‌گیرد.

به راهم ادامه می‌دهم. ماموران شهرداری در خیابان راه می‌روند و کاغذها را جمع می‌کنند. کارگر میان‎سال شهرداری بدون توجه به شعارهای کسانی که از کنارش رد می‌شوند، مدام خم می‌شود و کاغذهایی که روی زمین ریخته است را بر می‌دارد و به سمت سطل بزرگ آشغال می‌برد. می‌گویم خسته نباشی پدرجان. خسته است اما. از ساعت ۹صبح این جا در حال جمع کردن لیوان‌های خالی چایی و کاغذهایی است که روی زمین ریخته شده اند.

می‌پرسم:«اضافه کاری هم می‌گیرید؟»

خنده‌ تلخی می‌کند و می‌گوید:«ای خانم، شهرداری حقوق‎مان را درست بدهد، اضافه حقوق نمی‌خواهیم.»
و به سمت مقوای بزرگی که چند دقیقه بعد از دست روحانی جوانی که در حال رفتن به مرکز این راهپیمایی بود افتاد، می رود.

به سمت سفارت امریکا می‌روم. جلوی در سفارت که محل اصلی تجمع است، سکوی بلندی ساخته اند و روی زمین با رنگ، ناشیانه پرچم امریکا و اسراییل کشیده شده و شعار مرگ روی آن ها نوشته شده است. مردی بالای سر این پرچم ها ایستاده و نگاه می کند که حتما از روی آن گذر کنی. جلوی در سفارت‌خانه بسته است. صدای کسی که حرف می‌زند، نزدیک تر شده است. فرد دیگری در حال لعنت کردن آل سعود است. تجمع آدم‌ها این جا بیش تر شده است. کنار خیابان ایستگاهی صلواتی، چایی به مردم می‌دهد. سرش هم شلوغ است. صدای شعار مرگ بر امریکا هم گاه گاهی می‌آید.

از سمت سفارت به طرف دیگر خیابان می‌روم. سکوی بزرگی برای خبرنگاران و عکاسان این جا برپا شده است. دختر بچه ای با کاغذی که روی آن نوشته شده «من بسیجی هستم»، ژست گرفته تا عکسش را بگیرند. ستاره بزرگ داوود را به همراه پرچم امریکا لابه لای حرف های سخنران آتش می کشند. مردی دست پسرش را می‌گیرد و می‌گوید:«بیا پدرجان، الان باد بیاد، آتش می ریزد روی‎مان.»

دود غلیظی از پرچم آتش زده شده به هوا می‌رود. از ازدحام گذر می‌کنم. پشت این جمعیت، همهمه ای در جریان است.

چند دختر و پسر نوجوان در حال رد شدن هستند و دور از چشم بزرگ ترها با هم شوخی می‌کنند. از یکی از دخترها می‌پرسم چرا امروز به راهپیمایی آمدی؟ فکر می‌کند گزارش گر صداوسیما هستم، صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید:«به خاطر این که بگویم مرگ بر امریکا.»

از مدرسه ای در جنوب تهران آمده است. دوستش می‌گوید:«اما من دوست داشتم بیایم تا یک کم از خانه مان دور بشوم. هی هر روز مدرسه می‌رویم… .»
بعد می‌خندد و با اشاره به دوستش اضافه می کند:«این جدی گرفته.»

کسی که بیانیه این راهپیمایی را می خواند، باز به آل سعود نفرین می‌فرستد و می‌گوید که روزی خواهد شد که شیعه مکه را می‌گیرد و آن وقت آل سعودی نخواهد بود. او از همه می‌خواهد به آل سعود مرگ بفرستند. مردی که در حال حرکت است، به دوستش می‌گوید:«اگر جرات دارند، مرگ بر اختلاس‌گر بدهند به جای مرگ به مردم دیگر.»
مرد دوم می‌گوید:«خودشان اختلاس‌گرن، به خودشون که مرگ نمی‌گن.»

به سمت متروی طالقانی می‌روم. می‌بینیم چند پسر با معلم خود پشت به جمیعت ایستاده اند و در حال سلفی‌گرفتن هستند. صدای مرگ بر امریکا می‌آید و سیب نقره‌ای پشت موبایلی که عکس می‌گیرند، زیر نور می‌درخشد.

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates