مالنا
اعتماد: آرش عباسي نمايشنامهنويس
ديويدي را ميگذارم در دستگاه و ميآيم روي كاناپه لم ميدهم. منوي فيلم با تصوير مونيكا بلوچي باز ميشود كه نشسته و در حالي كه دستش به بند كفشش است به مخاطب خيره شده. ميخواهم گزينه پخش را انتخاب كنم اما مثل تمام دفعات قبل باز همان تصاوير هميشگي به ذهنم هجوم ميآورند.
هر بار مالنا را ميبينم همين آش و همين كاسه است و هر بار مطمئن ميشوم كه حتي اگر روزي آنقدر بزرگوار شوم كه از آدمهايي كه تصاوير تلخي را در ذهنم ساختهاند بگذرم، از ناظم كلاس سوم ابتدايي نميتوانم بگذرم.
الان نه اسمش را به ياد ميآورم نه قيافهاش را اما اگر آن روز قبل از ظهر، زنگ تفريح آخر، پشت آن ميكروفن كله تخم مرغي دفتر مدرسه ابتدايي شريعتي نرفته بود حالا من نه تنها ميتوانستم فيلم مالنا را به راحتي نگاه كنم بلكه تمام اين سي سال گذشته را با كابوس گاه و بيگاهي سر نميكردم كه با هر تلنگري مثل بختك بر سرم آوار شود. اما ناظم مدرسه ما آن كار را كرد و با شلاق در دستش رفت پشت ميكروفن ايستاد و دوبار در آن فوت كرد و ما بچهها مثل جوجههايي كه برايشان يك گوشهاي دانه پاشيده باشند با اينكه نيازي به جمع شدن پشت پنجره دفتر نبود و صدايي كه از بلندگو ميآمد همه جاي حياط مدرسه را پوشش ميداد، رفتيم و خودمان را به پنجره آويزان كرديم تا ببينيم ناظم چه حرف مهمي دارد.
«بچهها؛ اگر آدم باشيد و شلوغ نكنيد زنگ آخر تعطيل ميشود و الان همه با هم ميرويم ميدان آزادگان تا اعدام ببينيم.»
با شنيدن اين حرف شور و غوغايي به پا شد همه همديگر را بغل كردند و از خوشحالي به سر و كله هم زدند و از اينكه يك ساعت كمتر در مدرسه ميمانند تا حد جنون خوشحال شدند.
اعدام چيز كمي نبود. مراسم باشكوهي بود كه آن روزگار هيچ كس نميخواست از دستش بدهد اگر بچهها روز بعد ميفهميدند كه در نزديكيهاي مدرسه چند نفر را اعدام كردهاند و آنها نتوانستهاند ببينند خودشان را تا ابد نميبخشيدند كه چنين فرصت بزرگي را از دست دادهاند. اما انگار ناظم مدرسه آن طورها هم كه ما فكر ميكرديم آدم بدي نبود و گاهي به تفريح ما هم فكر ميكرد و خدا خيرش دهد كه چنين موقعيتي را برايمان فراهم كرد.
من تا آن زمان اعدام نديده بودم. فقط چند باري پاي صحبت همكلاسي هايم كه با هيجان از چند و چون يك مراسم اعدام حرف زده بودند، نشسته بودم.
دسته بزرگي از مدرسه بيرون زد و به طرف ميدان آزادگان حركت كرد.
در پيادهرو انگار راهپيمايي كودكان به راه افتاده بود. در دو صف طولاني در حالي كه چند معلم سر و ته و وسط صفها را كنترل ميكردند در حال حركت بوديم. پمپ بنزين را كه رد كرديم ديگر سيل جمعيتي كه در ميدان جمع شده بود به خوبي ديده ميشد. از هر طرف هم زن و مرد بود كه به طرف ميدان ميآمد.
با اين جمعيت و با قد كوتاه ما ديدن مراسم غير ممكن بود. دسته ما كه به جمعيت رسيد در عرض چند ثانيه غيب شد. مثل موشهايي كه از زير دست و پا رد ميشوند به جمعيت نفوذ كرديم و كمي بعد بدون اينكه مزاحمتي براي كسي ايجاد كرده باشيم همه در رديف اول و چسبيده به ميلههاي مرز بوديم. داربست عظمي بسته بودند و سه چوبه دار هم برايش درست كرده بودند. تا سالها بعد يكي از دشنامهاي رايج مردم شهر «باندي» بود.
«برو باندي». «مرتيكه باندي». «زنيكه باندي». «فلان فلان شده باندي».
باندي انگ بدي بود كه از آن روز و همان مراسم اعدام رايج شد. يك باند زن و مرد را دستگير كرده بودند و قرار بود سر دسته آنها كه زني به نام سرور بود به همراه دو مرد ديگر را اعدام كنند. سرور در يكي از كوچههاي منتهي به همان ميدان آزادگان آرايشگاه داشت و دليل انتخاب آن ميدان براي مراسم هم همين بود. زن بدكاره را بايد در محل خودش اعدام كرد.
در آن ٩ سالي كه از عمرم ميگذشت هرگز اين همه آدم را در يك جا نديده بودم. از هر درختي جواني آويزان بود. مردها سيگار به لب و در حال تخمه شكستن از خاطراتشان حرف ميزدند از اينكه خيلي وقت بود فهميده بودند كه خبرهايي هست. از اينكه چند باري وسوسه شده بودند پا پيش بگذارند و چه خوب كه نرفته بودند.
زنها يك طرف ديگر دايره را مال خود كرده بودند. بيشترشان بچه بغل يا در حال شير دادن بودند يا در حال تكان دادن نوزادشان اما در هر حالي كه بودند لحظهاي دست از حرف زدن نميكشيدند.
بالاخره ميني بوس آمد مردم شروع كردند به هو كشيدند جوانها و بچهها با خوشحالي دست ميزدند و تشويق ميكردند.
جادهاي از ميان زنها باز كردند. چند مرد كه از ميني بوس پياده شده بودند با داد و فرياد زنها را به عقب راندند. اول دو مرد را با چشمهاي بسته پياده كردند. مردم شروع كردند به فحش دادن. زنها تف ميانداختند به صورت دو مرد و مردهايي كه نگهبان بودند فرياد ميزدند كه برويد كنار. مردهاي چشم بسته به وسط ميدان رسيدند و بعد دو زن در حالي كه دو بازوي سرور را گرفته بودند از ميني بوس پيادهاش كردند. سرور گريه ميكرد و بدنش ميلرزيد. با ديدن او زنها ناگهان شروع كردند به فرياد كشيدن و فحش دادن. نخستين فحشهاي ركيك زندگيام را از زبان زنها شنيدهام. مردهاي تماشاچي وقتي عكسالعمل زنها را ديدند قهقهه زدند. انگار يك فيلم كمدي ناب را ميديدند. زنهايي كه با تمام وجود جيغ ميكشيدند و هر كاري ميكردند تا خودشان را به سرور برسانند. خندهدار بودن اين تصوير را حتي چارلي چاپلين و باستر كيتون هم نتوانسته بودند براي اين مردها خلق كنند. مردهاي نگهبان عربده ميكشيدند و زنهاي تماشاچي را به عقب ميراندند. دو زن چادري كه دوبازوي سرور را گرفته بودند همزمان هم حواس شان به چادرهاي خودشان بود هم به چادر سرور كه نيفتد هم به اينكه كنترلش را در دست داشته باشند و هم اينكه مواظب باشند كسي ضربهاي به او نزند. اما در برابر زن جواني كه كودك يك سالهاي در آغوش داشت و چنان فرياد ميزد كه صدايش خشدار شده بود ناتوان بودند. زن جوانِ بچه بغل خودش را به سرور رساند و با يك دستش تا جايي كه جان داشت به صورت سرور مشت كوبيد.
مردها و زنهاي تماشاچي كه چنين چيزي را ديدند فرياد زدند و زن شجاع را تشويق كردند. زن بچه بغل انگار كه به مرادش رسيده باشد، انگار كه بزرگترين نذر زندگياش ادا شده باشد لبخند پيروزمندانهاي بر لبش نشست، عقب رفت و پيرهنش را بالا زد و سينهاش را چپاند در دهان كودكش كه از فرط گريه كبود شده بود.
حالا نوبت زنهاي ديگر بود. ديگران با حركت زن بچهبغل جرات پيدا كرده بودند. اين همان صحنهاي بود كه جوزپه تورناتوره به زيبايي در مالنا خلق كرده بود بدون اينكه آن روز در جمعيت باشد و اين لحظه را ببيند. زنها مالنا را غرق مشت و لگد ميكنند موهايش را قيچي ميكنند و مردها در برابر چنين صحنهاي فقط نگاه ميكنند و حسرت ميخورند كه آن زيبابي بزرگ كه شب و روز را با خيالش سر ميكردند حالا خونين و مالين كف خيابان افتاده و از كسي هم كاري ساخته نيست. از مردهاي حاضر در ميدان آزادگان هم مثل مردان حاضر در ميدان شهر مالنا كاري ساخته نبود. زنها ترسناكتر از اين حرفها هستند. همه آن شور و احساس زنانه و مادرانه در چنين مواقعي شعري بيش نيست.
زنها اين قدرت را دارند كه در لحظه به موجوداتي تبديل شوند كه هم نوع خود را تكه تكه كنند. اين را همان روز در همان ميدان آزادگان فهميدم وقتي كه به زن بيدفاعي حمله ميكردند كه از ترس، قدرت سرپا ايستادن را هم نداشت. اما كشته شدن آن زن براي زنهاي تماشاچي يعني رسيدن به همه آرزوهاي محال. از آن شب ميتوانستند با خيال راحت كنار شوهرانشان بخوابند. از آن شب شهر در امن و امان بود. مطمئن بودند ديگر چيزي وجود ندارد كه شوهرانشان به آن فكر كنند و وقتي چيزي براي فكر كردن شوهرانشان وجود نداشته باشد جهان جاي خوبي براي زندگي است. و تا خوب شدن جهان تنها چند دقيقه فاصله است.
بالاخره زنهاي نگهبان موفق شدند تن بيجان سرور را از زير دست و پا بيرون بكشند و به چوبه دار برسانند.
لحظهاي بعد در ميان تشويقها سه جفت پاي معلق در هوا ميچرخيد و قطرههاي آب از لاي انگشتهاي حنا زده سرور به زمين ميچكيد و در دمپايي آبي نوك بسته سرور جمع ميشد.
نه. من هر كاري بكنم نميتوانم از ناظم كلاس سوم ابتداييام بگذرم.
پیام برای این مطلب مسدود شده.