29.05.2017

گفت‌وگو با یک قاتل؛ همین روزها آزاد می شوم

ایران وایر: «کسانی این جا هستند به اسم “آدم‎خوار”. پرونده آن ها رنگارنگ است. هر کاری که فکرش را بکنی، کرده اند. همین الان که داخل‎ زندان هستند هم از هیچ کاری واهمه ندارند؛ از قتل بگیر تا هر کاری که ذهن آدم بتواند تصورش را بکند. خط قرمز ندارند. خود مرا می بینی؟ روی بازویم خال‏کوبی کرده ام “نو کیدز، نو وومن”(نه بچه ها نه زن‎ها). توی قاموس من ضعیف کشی نیست ولی آن ها به امثال من می خندند.»

از او خواسته بودیم با یک نفر که مرتکب قتل شده ولی ذاتا شرور نیست حرف بزنیم که قصه زندگی خودش را گفت در همین چند سطری که اول گزارش خواندید. از آدم های بی رحم هم گفت؛ آدم های بی رحمی که کنار او زندگی می کنند: «یک نفر این جا هست به اسم “کامی کامیون” که خیلی منفور بقیه زندانی ها است. نه کسی با او معامله می کند، نه کسی هم‎خرجش می شود. راننده کامیون بوده اما بعد از این که یک مهاجر به خواهرش تجاوز کرده، کینه به دل می گیرد و چند کارگر غیرایرانی را به یک بهانه می کشاند داخل کامیون گوشت. در را بسته، یخچال کامیون را روشن کرده و وسط بیابان رهایشان کرده است.»

شروع می کنیم به جست وجو در اینترنت درباره کامی کامیون. هیچ اطلاعاتی در مورد او نیست. می گوید قاتل خودش گفته هیچ کس از جریان کارش خبر ندارد. آن ها عمدا نگذاشته اند رسانه ای بشود چون نمی خواهند جو دشمنی با کشور همسایه را دامن بزنند.

قرار می گذاریم ساعت سه نیمه شب به وقت ایران زنگ بزنیم. اندرزگاه 2 زندان «قزل حصار» روزها ساکت است. زندانی ها تمام روز را می خوابند و شب که می شود، تا صبح بیدار می مانند. با این روش، بدون نظارت زندان‎بان روزگارشان بهتر می گذرد. دور هم جمع می شوند و دمی به دود می دهند. همه چیز هم یافت می شود؛ حتی «جرم» و «کراتم» و «مسکالین» که بیرونی ها هم به آن ها دسترسی ندارند.

زنگ که می زنیم، صدای ولوله می آید. آدم های آن سوی خط با هم حرف می زنند. تق تق قاشق و صدای شستن ظرف و ظروف به گوشم می رسد و یک نفر وسط آن هیاهو داد می زند: «حسن تشت لباس شویی زیر تختم را برگردان تا چپ و راستت نکرده ام!»

با وجود آن همه هیاهو، آقا مرتضی اما راحت و آسوده حرف می زند. هیچ احساس غمی لابه لای کلماتش نیست. مابین حرف هایش، با بی خیالی و لاابالی گری شروع می کند با این و آن حرف زدن و سوال و جواب کردن. می گوید همیشه این طور نبودم. روزهایی بود که از احساس گناه و ترس داشتم به جنون می رسیدم. هر جا می رفتم، خیال آن مرحوم با من بود.

یک زن مسیر زندگی او را تغییر داده بود. آن ها ساکن «مهدی آباد» کرج بودند؛ خودش و هفت خواهر و برادرش. جایی که همه جور خلاف کاری توی کوچه هایش وول می خورد؛ آدم هایی که روزهای ملاقات زندان قزل حصار، روز شادمانی آن ها است. وسط کوچه دور هم جمع می شوند و با ملاقات پدر و برادر و فرزندشان، یک کارناوال شادی راه می اندازند: «جزو اولین ساکنان مهدی آباد بودیم. محله لرها می نشستیم چون پدرم خرم آبادی بود. آن موقع جمعیت این جا هزار نفر هم نمی شد. حالا برای خودش شهری شده. خانواده زندانی های اعدامی و ابدی این جا زندگی می کنند تا به زندان نزدیک باشند.»

پدرش خرید و فروش مواد می کرده است: «معتاد به شیره و تریاک بود و هر روز بساط منقل و وافور راه می انداخت جلوی من و پنج برادر کوچک تر و یک دانه خواهرم. 12 سال پیش به جرم حمل مقدار قابل توجهی مواد مخدر دستگیرش کردند. تا مدت ها سایه اعدام بالای سرش بود اما مادرم می رفت خانه های مردم توی «کیان‎مهر» کلفتی. با پول کلفتی برای پدرم وکیل گرفت و با تلاش وکیل، اعدام پدرم شد حبس ابد. او هم همین جا است؛ سالن شش اندرزگاه افغان هایی که بیش ترشان مرتکب قتل شده اند و منتظر حکم اعدام هستند.»

«مرتضی» می گوید می خواست درس بخواند و به سرنوشت پدرش دچار نشود. صبح ها می رفته کارگری و عصرها مدرسه شبانه. او تنها فرزند پدرش بود که گاهی به ملاقاتش می رفت. یک بار حین همین رفت و آمدها، پدرش یک پاکت نامه می دهد و می گوید آقا «رسول»، هم‎بندی اش التماس دعا دارد که این نامه را برسانند دست خانواده. آدرس هم لای جوف نامه بوده. پرسان پرسان می رود تا خانه آقا رسول را پیدا کند: «همان جا بود که با “مرضیه” آشنا شدم؛ دختر آقا رسول. زیبا بود و کاری. این جا توی مهدی آباد رسم است که زندان باعث و بانی وصلت خیلی ها شده. این جا همه آدم هایش یک نقطه مشترک دارند و آن هم زندان است. من عاشقش شدم. هم پدرم به این وصلت راضی بود چون آقا رسول قلدر سالن شش بود و می توانست هوای پدرم را داشته باشد، هم خودم دل‎باخته شده بودم.»

مرضیه همه زندگی اش بوده. بعد از پا گذاشتن این دختر به زندگی او، همه چیز برایش معنا پیدا کرده است. می گوید همه کاری می کرده است برای رضایت خاطر آن زن ولی ناگهان فکر می کند مرضیه به او خیانت می کند: «شبانه روز نشسته بود به مردک پارچه فروش پیام می داد. ما وضع مالی خوبی نداشتیم. تازه یک مغازه کوچک خریده بودم؛ همان جا توی مهدی آباد. دم‎پایی پلاستیکی می فروختم. چه طورمی شود با ماهی 500 هزار تومان هی بروی طاقه طاقه پارچه ابرایشم بگیری و بیاوری؟ از این جا بود که فهمیدم این ها یک سر و سری با هم دارند. عاشق چشم و ابرویش نبود که پارچه گران قیمتش را در راه خدا بدهد به آن زن.»

مرتضی اشتباه می کرده. دادگاه بعد از تحقیقات مفصل متوجه شده که اصلا خیانتی در کار نبوده. حتی یک پیام کوتاه بین مرضیه و مقتول رد و بدل نشده بوده. مرضیه ماه به ماه و قسطی پول پارچه ها را می داده. مرتضی اما ول کن نبوده. پارچه فروش بی گناه را با 18 ضربه چاقو کشته بوده و بعد خواسته مرضیه را بکشد. زن چابک بوده و از دستش فرار کرده. شبانه بین خرابه های مهدی آباد دنبالش کرده. مرضیه کفش نداشته. تمام پاهایش خونی بوده و آخرش توی قبرستان همان حوالی، پلیس سر می رسد و نجاتش می دهد.

مرتضی دوست ندارد این بخش از داستان را بشنود. قبول ندارد این روایت را. می گوید دادگاه اشتباه می کند، مرضیه به من خیانت کرد: «از یک سال قبل که ماجرا را فهمیدم، شروع کردم به نزدیک شدن به پارچه فروش. اولش از سلام و علیک شروع شد ولی کم کم اعتمادش به من جلب شده بود. به بهانه این که برادرم چند قواره پارچه کشمیری از بندرعباس وارد کرده، او را کشاندم خانه. قبلش مرضیه را بسته بودم به یک صندلی توی زیر زمین. می خواستم شاهد مرگ عشقش باشد. بعدش هم می خواستم کار او را یک سره کنم. مردک التماس می کرد. می گفت اشتباه می کنم. جلوی چشم های مرضیه کاردآجینش کردم. وقتی رفتم سراغ مرضیه، او فرار کرده بود. مردک پارچه فروش نیمه جان بود که ولش کردم و دویدم دنبال مرضیه اما من را وسط قبرستان دستگیر کردند.»

حکم مرتضی قصاص است. می گوید بعد از قتل، زندگی او برای همیشه نابود شد. حتی یک شب نیست که سر راحت زمین بگذارد. مدام کابوس می بیند. همیشه قیافه مقتول جلوی نظرش است؛ وقت خواب، زمانی که حمام می کند، وقتی که تلویزیون می بیند: «زنم رفته دنبال رضایت خانواده شاکی. گفته هر جور شده رضایت شان را می گیرم. بعد از این ماجرا پشت سرم ماند. وکیل گرفت؛ درست مثل مادرم. حاضر نشد طلاق بگیرد. گفت طلاقم هم بدهی، من منتظرت می مانم تا برگردی. همین امروز و فردا است که بیایم بیرون. من که 10 سال عمرم سوخت اما شما برای خواننده هایتان بنویسید قتل جرمی است که برگشت ندارد. به هیچ قیمتی جان کسی را نگیرید. انگار که جان خودتان را گرفته اید. برای همیشه خودتان را می کشید. راه نجات هم ندارید. گیرم که مرضیه هم مرا از این دیوارها نجات بدهد، هیچ کس من را از کابوس آن مرد مرده نجات نمی دهد.»

رویای مرتضی برای آزادی شاید درست نباشد. یکی از زندانیان که واسطه تماس «ایران‎وایر» و مرتضی بود، می گوید: «آزادی کجا بود؟ زنش گفت دنبال رضایت شاکی ام و نیاز به پول دارم. مرتضی سند مغازه اش را کرد به نام مرضیه که برود و بفروشد و مثلا بدهد برای رضایت اما مرضیه همه چیز را فروخته و قاچاقی از مسیر کردستان از ایران خارج شده. نامه اجرای احکامش هم آمده. سه بار هم او را برده اند قرنطینه پیش از اعدام و برگردانده اند شاید رضایت بگیرد. همین روزها است که حکم آقا مرتضی را اجرا کنند.»

نخواستیم این بخش ماجرا را از آقامرتضی بپرسیم. نتوانستیم هم پی گیری کنیم از بس که پر از درد و زخم بود.

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates