حیواناتی که بر ما حکومت کردهاند(۱۲): آفتابپرستاولادی بازار
خودنویس: آن عضو انجمن اسلامی کلیمیان بازار، آن زبردست زیردست آزار، آن گیرنده لیست جاسوسان حزب توده، آن با انگلیسیها خورده فالوده، آن بوسنده دست فرح دیبا، آن اخراجی اوین با تیپا، آن متعهد به امور ربوی، آن دشمن خونی بهزاد نبوی، آن دارنده معده فولادی، شیخنا و مولانا عسگر اولادی، نامش حبیب بود و دائم به مطب طبیب بود و دست در جیب(دیگران!) بود.
در کتب تاریخ است که نطفهاش در دماوند بسته شد اما بس که در دوره جنینی لگد میزد، اولیای او راهی تهران شدند و چون از تخم بیرون آمد، رنگ به چهره نداشت و به رنگ هر چیزی در میآمد که روی آن میخوابید، پس فهمیدند که آفتاب پرست است و به هر سطحی و شیای رفاقت میکند، پس نامش حبیبالله گٔذاشتند!
در افواه عوام است که پدرش کلیمی بود اما برای شراکت در امور مسلمین، تغییر نام داد به عسگر اولادی «مسلمان» و فرزندان را مجبور کرد عضو انجمن اسلامی کلیمیان بازار شوند.
گویند به پیروی از پیامبر اسلام رو به اورشلیم نماز میخواند، حتی بعد از آنکه به او گفتند که قبله مسلمانان ۱۴۰۰ سال است از بیتالمقدس به مکه تغییر یافته!
در عنفوان جوانی برنج فروش شد و بعد به آهنفروشی روی آورد و داماد صاحب حجره آهنفروشی بازار شد. در کتب موتلفه نقل است چون از بیخ عرب بود، زبان عربی سریع بیاموخت. در نوجوانی، عاشق تروریست بیسواد اعظم، نواب صفوی شد و به عشق او حبوبات میخورد و ترقه در میکرد. از عشق او به حبوبات بود که اخوی، اسدالله، در امور نخود و لوبیا و عدس سرور همگان شد و سلطان حبوبات نام گرفت و حبیبالله از بس حبوبات خورد و میترقید، سالها بعد «ترقی» را وارد دسته خود کرد.
ابو ریحان درونی در باب معجزات حاج حبیب مینویسد: حبیب از بس عدس خورد، باد شدیدی از او ساطع شد و عین غول چراغ جادو، از ماتحتش بیرون زد. این غول گازی را «روحالعدس» نامید. پس هر گاه سوالی داشت، عدس خورد و سه بار شکمش مالید تا روحالعدس از او بیرون میآمد!
روزی در راه قم، شیخی انگلیسی بهنام مهدوی کنی که یحتمل از اهالی فراموشخانه بود، با نام لاشخور خمین آشنایش کرد و او یک دل نه ۱۰۰ دل همرنگ خمینی شد!
چون نواب و فداییان را اعدام میفرمودند، قسم خورد که انتقام بگیرد، پس با رفقا، سالها بعد، هیاتی به راه کرد و یاران، حسنعلی منصور را تروریدند و سپس اعدام شدند و حبیبالله به زندان افتاد.
در دوران زندان به مسلمان کردن جماعت زندان پرداخت و چون نتیجه کارش، مارکسیست شدن مجاهدین خلق شد، قسم خورد که باید بیرونیهای زندان را مسلمان کند، پس توبهنامه نوشت ودر مراسم سپاس، دست ملکه عالم بوسید و آزادش کردند. از آن پس، زندانیان نفس راحتی کشیدند بس که تا آن زمان، حبیبالله پس از خوردن حبوبات فراوان، در زندان میترقید و ترقه در میکرد و همه را به شقیقه مرتبط میفرمود!
چون از زندان بیرون شد، به همراه توابان دگر، به مسلمان کردن طفلان مسلمین پرداخت و او را از آن سبب، عسگراولادی «ختنهای» هم نامیدهاند!
وقتی لاشخور خمین به ایران بازمیگشت، با دیگر یاران موئتلف، ستاد پیشواز راه انداخت و اندک اندک، با مجوز حضرت لاشخور، امور امدادی مستضعفین به دست گرفت و رئیس کمیته امداد شد. از معجزات او این بود که هر چه به کمیته امداد میرسید، غیب میکرد و به او رئیس «امدادهای غیبی» میگفتند!
در سنه ۶۰ وزیر شد و امور بازرگانی به دست گرفت. چون رجایی و باهنر به آن دنیا رفتند، کاندیدای ریاست جمهوری شد و ظریفی بر تابلو «ستاد عسگر اولادی مسلمان»، حرف «الف» افزود و از آن زمان، استاد عسگراولادی مسلمان مینامندش. از بس که افتاده بود، گفت: «ما استادی بیش نیستیم!»
در دولت موسوی بود که از لندن ندا آمد…
عدس خورد و شکم مالید تا روحالعدس بیرون شد از ماتحت مبارکش!
روحالعدس گفتش: حبیب! برو پاکستان!
حبیب گفت: آنجا که حلوا پخش نمیکنند!
روحالعدس گفت: برو پاکستان میگمت! سوال نکن!
حبیب گفت: جان مادرت بذار همینجا به امور مسلمین برسم!
روحالعدس گفتش: خره! مگه حالیات نیست که تودهایها دارند قانون کار چپی میدهند به دولت موسوی! برو پاکستان، لیست تودهایها را بگیر و بده دست لاجوردی…تا گورکن اوین آنها را به عنوان جاسوس شوروی خشتک بدراند و خیال مسلمین راحت شود!
پس حبیب اطاعت فرمود و به پاکستان شد و از آنجا به تاکستان شد و پیش پیر جماران رفت و از کودتای سرخ ترساندش! پس پیر دیوانه جماران، لاجوردی و سپاهیان فراخواند تا بیضتین تودهایها کشیدند و جماعتی را هم خوردند. نقل است که تنفر عسگراولادی از تودهایها به دوران زندان بازمیگردد که هوا را آلوده میکرد و روزی کیانوری، چوب پنبه به ماتحت او فرو کرد تا بادش زندانیان را نگیرد!
بعدها با جماعت راست، میرحسین و یارانش را چپی و بی دین خواند و خواست برای زدن آنها هم از انگلیس لیست بگیرد که یادش رفت پیر جماران از او انگلیسیتر است! پس پیرجماران، این بار بیضتین موتلفه در دست گرفت و فشرد و معجون ساخت و به خوردشان داد!
حاج حبیب، سالها به کمیته امداد بود جیب خلق خدا خالی میکرد و ثروتش به مسلمین حالی میکرد.
مدتها دبیر کل موتلفه بود و امور مختلفه انجام میداد و در همه قوا دخالت میفرمود.
پس امور اتاق بازرگانی به اخوی سپرد و در دادگاه مطبوعات، بزرگ هیات منصفه بود و نمایندگان مجلس ابتیاع میفرمود و گاهی به دولت وزیری میچپاند. در دولت دوم هاشمی، یار دیگر انجمن اسلامی کلیمیان بازار، «آل اسحاق» را به دولت فرو کرد و البته خوک رفسنجان چون نانش در این فروکردگی بود، خوشش آمد!
میرسلیم را نیز به کرسی وزارت نشاند و کارشناس موتورهای درونسوز، فرهنگ مملکت را از درون سوزاند!
در سنه ۷۶، حامی ناطق شد اما ناطق به خاتمی باخت. ۴۰ شب نخفت تا شب ۴۱، تا آنکه همسرش، عدسی به خوردش داد و شکمش مالید.
روحالعدس بر او ظاهر شد و فرمودش: هر ۹ روز یک بحران بساز مر خاتمی را!
حبیب گفت: چگونه؟
روحالعدس گفت: پول بده صفار هرندی و سردار نقدی و علی لاریجانی و انصار حزبالله و جنتیزوروس!
پس اطاعت کرد و اینان هر ۹ روز یک بار بحران درست کردند و خشتک خاتمی آتش زدند و جرات از موش شجاع اردکان پراندند.
چون زورش به خاتمی نرسید، جیب مرتضوی پر پول کرد تا قاتل مطبوعات، جان روزنامهها ستاند و روزنامهنگاران بیکار کرد. نزدیکان نقل کنند که هر وقت حکمی میخواست از قوه قضاییه، زمینی به رئیس قوه یا قاضیان فاسد قوه اعطا میکرد.
چون اندکی خسته شد، حبیبی دیگر را به امور موتلفه استوار ساخت به نام محمد نبی حبیبی!
چون احمدینژاد، میمون آرادان رئیس جمهوری شد، موتلفین به هواداریاش تشویق کرد و در سنه ۸۸، موتلفه حامی احمدینژاد شد، اما اندک اندک، محمود نفع خویش در ضرر بازاریان دید و اختلاف چندان شد که حاج حبیب گفت: رحمت به میرحسین موسوی.
جناح راست این گناه کبیره بر او نبخشیدند و آفتابپرست را سخت تاختند و مانده بود که در سنین پیری، حاج حبیب را نفی بلد کنند.
چون حاج حبیب منفور اصولگرایان شد، اصلاحطلبان کم حافظه، گناهان او از یاد بردند و حامیاش شدند. خروس مهاجران از بحرش شب و روز قوقولی قوقو میکرد و مدحش میگفت…
حاج حبیب از تملق عطا خشمگین شد و عدس خورد و ماتحت به سوی لندن گرفت و گفت: «روح العدسم به ریشت عطا!»
در سنه ۹۱، ده بار رنگ عوض کرد از بس که از خوبی و بدی میرحسین گفت و اصلاحیون را دچار …گیجه کرد!
پیام برای این مطلب مسدود شده.