نيروي انتظامي گفت پرچم سوريه بگيريد، برويد داخل ورزشگاه
ایران وایر: قبل از این که به سمت ورزشگاه «آزادی» حرکت کنیم، دو مشغله ذهنی داشتم؛ اول این که تردید نداشتم هیچ دری به روی ما باز نمی شود، برای همین مثل دفعات قبل، به سمت در غربی ورزشگاه رفتیم. این دری است که هم خبرنگاران و عکاسان صداوسیما و رسانه ها از آن عبور می کنند، هم اتوبوس تیم ها و هم خودروی مسوولان کشوری که باید به سمت ورودی های جایگاه های «ویآیپی» (VIP) بروند. وقتی درها به روی ما بسته است، شاید خبرنگار و عکاسی ما را ببیند یا مسوولی صدایمان را بشنود.
دومین فکر، ادعای شرکت «برهان مبین» بود؛ موسسه ای که متصدی فروش اینترنتی بلیت مسابقات است و پیش از شروع بازی، اقدام به فروش اینترنتی برای بانوان ایرانی کرده بود. می گفتند فقط هفت بلیت اینترنتی برای بانوان ایرانی و آن هم به دلیل مشکل در برقراری ارتباط با سازمان ثبت احوال به فروش رفته است. یک حساب سرانگشتی که کردیم، من و دو خواهرم و یکی از دوستانم، چهار نفر از جمعیتی بودیم که بلیت های بازی را پیش خرید کرده بودند. دو خبرنگار هم تصویر عملیات واریز اینترنتی و بلیت پیش خریدشان را منتشر کرده بودند. فضای مجازی و توییتر و اینستاگرام هم که لبریز بود از پیام دخترانی که می گفتند این بار دیگر به آزادی خواهند رفت. واقعا تعدادشان هفت نفر بود؟
مسیر ما از اتوبان «حکیم» می گذشت؛ شرق به غرب. حوالی ساعت شش از تونل «رسالت» که رد شدیم، پرچم های ایران را می دیدم که از خودروها بیرون آمده بودند و در باد می رقصیدند. ما چهار دختر بودیم در یک خودرو که به سمت غرب تهران می رفت. دو پرچم در دستمان بود؛ مثل مردانی که در ترافیک به سمت آزادی در حرکت بودند. تفاوت ما و آن ها فقط این بود که ما برای پشتِ در رسیدن عجله داشتیم، آن ها احتمالا برای پیدا کردن یک جای پارک بهتر!
وقتی به در غربی می رسید، نه جای پارک دارید، نه اجازه توقف چند دقیقه ای. چهار دختر در یک خودرو باشید هم که اجازه ورود به پارکینگ های ورزشگاه را نمی دهند. باید مثل ما، بعد از پلی که از روی اتوبان تهران-کرج عبور کرده است، پارک کنید و پیاده قدم بزنید. 20 دقیقه پیاده روی که تمام شود، می رسید به نرده های پولادین ورزشگاه آزادی؛ جایی که قبل از ما حدود 20 خانم دیگر با پرچم های ایران منتظر ایستاده بودند. همه به جز یک خانم میانسال که خودش را «مهین» معرفی می کرد، بلیت اینترنتی خریده بودند و البته پول پیش خرید هم به حساب شان برگشته بود. اما باز هم آمده بودند که شانس خود را امتحان کنند. مهین می گفت: «دخترم می خواست امروز بیاید، با او آمدم که تنها نباشد.»
از لحظه ای که می ایستی، دو اتفاق آزار دهنده تن و روحت را می خورد؛ مامورانی که مدام سعی می کنند تو را دک کنند. هر سو که می ایستی، می آیند و دوره ات می کنند و بی وقفه می گویند «حرکت کن»، «توقف نکن»، «تجمع نکنید»، «بروید». ولی دومی را نمی شود تحمل کرد؛ مردانی که کنایه می زنند و می خندند و رد می شوند. تعدادشان البته نسبت به جمعیت، در اقلیت بود. نمی گویم همه اما همان تعداد اندک هم برای ما در آن شرایط زیاد بودند. آن ها از کنارمان با خودرو یا پیاده عبور می کردند و مثلا می گفتند چرا آمدید یا راه تان نمی دهند و برگردید. این ها احتمالا همان اقلیتی باشند که به خاطرشان درها باید به روی ما بسته بمانند. شاید همه آن ها شب که به خانه برگردند، از خاطره خود در مورد ورزشگاه یا اتفاقات بازی برای یک «مادر»، «خواهر»، «همسر» یا «دوست دختر» حرفی بزنند. انتظار هم دارند لابد که کلمه به کلمه حرف هایشان با جان و دل شنیده شود.
میان آن جمعیت، نمی توانید جایی ثابت بایستید. یکی از درهای کوچک ورودی غربی برای خودروهایی که کارت عبور دارشتند، باز بود. مقابل این در، ماموران انتظامی و یگان ویژه زیادی ایستاده بودند. عکاسانی که از این در عبور می کردند، گاهی دوربین را از پنجره بیرون می آوردند و سمت ما می گرفتند.
کم کم تعداد دخترها بیش تر می شود. رسیده ایم به حدود 70 نفر! دو خانم مامور انتظامی از محوطه داخلی ورزشگاه با دو ماموری که دوربین دست شان گرفته اند، به سمت ما می آیند. یکی از خانم ها ما را با انگشت دست نشان می دهد، به شکلی که مامور بفهمد دقیقا باید از کدام یک از دختران فیلم بگیرد. روی چادر یکی از خانم ها نامش با اتیکت ویژه نیروی انتظامی الصاق شده است. اسم او «سیده فاطمه» است. سمت دختران می آید و با لحنی تند می گوید: «فیلم تان را داریم. یا همین الان می روید، یا همین الان دستور بازداشت تان را داریم.»
اتوبوس هایی که از پشت سر رسیدند، عملیاتی شدن دستور بازداشت ما را به تعویق انداختند. چهار دستگاه اتوبوس بودند. اول فکر کردیم اتوبوس های حامل بازیکنان است، بعد فهمیدیم این ها اتوبوس های تشریفات نیستند. از شیشه های بزرگ جلوی اتوبوس ها و پا از پنجره های کناری می شد سرنشین هایی را دید که با پرچم یا صورت های رنگ شده به ورزشگاه آمده اند. درهای اصلی برای آن ها باز شد. پشت سرشان، چهار دستگاه ون بود.
مسافران ون ها پشت درهای ورزشگاه پیاده شدند؛ جمعیتی حدود 100 نفر که همگی سوریه ای بودند و میان آن ها دست کم 20 بانو. خودروهای آن ها کارت ورودی پارکینگ وی آی پی را نداشتند. آن ها را از در کوچک سمت راست عبور دادند. دخترها با پرچم های سوریه به سمت محوطه داخلی می رفتند. خبری هم از ماموری که بخواهد از آن ها فیلم بگیرد، نبود! حتی یک چک ساده هم از آن ها نکردند. بلیت یا گذرنامه آن ها را هم نخواستند. چند دختر ایرانی اعتراض کردند. یکی از خبرنگارانی که قصد ورود داشت هم معترض شد. ماموران به خبرنگاری که معترض شد، فقط گفت: «سریع وارد شو و حرف نزن.»
به دختران هم با لحنی تندتر تاختند و متفرق شان کردند. بعد صدای اعتراض ها که کمی بلندتر شد، گفتند اگر ناراحتید، شما هم پرچم سوریه دست تان بگیرید و بروید داخل!
برای ورود به ورزشگاه و خانه خودت، باید پرچم سوریه و میهمان دستت باشد؟! ورود دختران سوریه ای بدون دغدغه و با آرامش و لبخندی که به ما می زدند را باید از چشم ما دختران ایرانی که ایستاده بودند در فضای سبز و زیر درختان چنار، روبهروی در غربی ورزشگاه می دیدید؛ حسرت واژه کافی نیست. جملاتی که می شنیدیم بدتر. زنان نیروی انتظامی که مدام تهدید می کردند و موبایل یکی از دختران که فیلم می گرفت را دقایقی ضبط کردند. او فیلم ها را پیش چشم ماموران پاک کرد تا گوشی را نبرند. چند ون برای ارعاب آمدند و سمت شمال در غربی پارک کردند. این صحنه ها آزار دهنده بودند اما از لحظه ای که دختران سوری وارد شدند، جو و نگاه مردانه اطراف کمی تغییر کرد.
سه دختر جوان و خانمی میانسال، از هواداران سوریه ای چند پرچم گرفتند و روی شانه های خود انداختند. یکی از پرچم ها میان ستاره های وسط، عکسی بزرگ از بشار اسد داشت. قدم زنان میان جمعیت وارد شدند و به سمت گیت ها رفتند. بقیه حاضر نبودند همین رفتار را تقلید کنند. درست یا اشتباهش هم در آن لحظه مهم نبود، فقط خشم بود و عصبانیت «غزاله» که بر سر ماموران با گریه فریاد می زد: «می خواهم بروم داخل».
کم تر از نیم ساعت بعد، یکی از دخترهای جوان و خانم میانسال برگشتند. می گفتند قسمت چک بلیت ها متوجه شدند که ایرانی هستند و آن ها را برگرداندند. اما «سحر»، دیگر دختری که همراه سوری ها با پرچم سوریه داخل شد، یکی از ورودی ها را رد کرد.
دیگر کنایه نشنیدیم. یا حداقل من نشنیدم. شاید گوشم از تهدید ماموران و صدای خنده دختران سوریه ای پر بود! دیگر نگاه تحقیرآمیز مردی را هم ندیدم. حداقل می دانم که نگاه سنگین دختران و زنان سوریه ای که با پرچم زرد «حزب الله» و کشور سوریه به ورزشگاه رفتند، آزارش از نگاه جنسیتی مردان ایرانی کم تر نبود.
پیش از آن که به تراژدی پایانی برسیم، تصویری بسازم از دختران خبرنگاری که مثل ما پشت درهای ورزشگاه مانده بودند؛ دخترانی که می خواستند انگ تبعیض از ممنوعیت ورود به ورزشگاه از سرشان برداشته شود. این که نمی توانند به آزادی بروند، برای شان فقط حسرت نبود. حرف که می زدند، لابهلای حرف هایشان، نشانه هایی بود از تحقیر شدن های دایمی از سوی مردان و حتی برخی زنانی که آن ها را زیر سوال می برند چون حتی یک بازی فوتبال را از نزدیک تماشا نکرده اند!
تراژدی، دروغ پایانی بود. این که گفتند صبر کنید، بازی که شروع شد، می توانید وارد شوید. 10 دقیقه از شروع بازی که گذشت، در کوچک سمت راست را هم بستند. زنان نیروی انتظامی داخل محوطه و پشت نرده های فولادی رفتند ولی دو دوربین همچنان روی صورت دخترانی که پشت در ایستاده بودند، زوم شده بود. تراژدی پایانی، ماندن پشت درهای ورزشگاه نبود. همان مسیر 20 دقیقه ای تا محل پارک ماشین را پیاده برگشتیم؛ میان متلک ها، بوق خودروها و از کنار اتوبان. تراژدی این بود که بازی شروع شد، ما داشتیم در مسیر مخالف قدم می زدیم، در حالی که مردان همچنان به سوی ورزشگاه می رفتند.
پیام برای این مطلب مسدود شده.