روایت یک وکیل فرانسوی از قطبزاده و خمینی در پشت صحنه انقلاب
رادیوزمانه: مارتینا کاستیلیانی
سی و هشت سال پس از سقوط رژیم شاه، کریستیان بورگه، وکیل فرانسوی از نقشش در کنار آیتالله خمینی و صادق قطبزاده در فرانسه و در صحنه بینالمللی میگوید. در فاصله دوران اقامت خمینی در نوفل لوشاتو تا بحران گروگانگیری سفارت آمریکا، بورگه از این واقعیت میگوید که چگونه امیدهای ۱۹۷۸ به سرخوردگیهای ۱۹۸۲ بدل شد؛ واقعیتی که گواه آن در چشم این وکیل فرانسوی، سرنوشت رفیقش صادق قطبزاده است.
آیتالله خمینی و همراهانش از جمله حسن روحانی، رئیس جمهور امروز ایران، در نوفل لوشاتو، در ۳۱ ژانویه ۱۹۷۹، جایی که مردها صبحها به دیدار او میآیند و زنها بعدازظهرها
… میگوید این تصویری است که هیچ کس آن را ندیده؛ تصویری است که هرگز چاپ نشده، اما از روی نگاتیو آن میتوان آیتالله خمینی را در حالی که دهها نفر او را احاطه کردهاند، هنگام ورود به فرودگاه اورلی در ۶ اکتبر ۱۹۷۸ تشخیص داد. پشت دستگاه عکاسی، کریستیان بورگه، وکیل و مدافع حقوق بشر قرار دارد. او کسی است که ایرانیها در آن دوران برای کمک به مخالفان شاه در فرانسه انتخاب کرده بودند. چند ماه بعد از گرفتن این عکس، کریستیان بورگه هنگام واقعه گروگانگیری سفارت آمریکا در تهران نقش برجستهای بازی خواهد کرد. عکس در آستانه انقلاب ایران گرفته شده است: رهبر مخالفان در تبعید از بغداد اخراج شده و پس از عدم موافقت کویت برای ورود به این کشور، پا به خاک فرانسه گذاشته است، جایی که از حمایتهای لازم برای تدارک بازگشت به تهران برخوردار میشود. در اورلی، صادق قطبزاده، وزیر آینده امور خارجه، و عبدالحسن بنی صدر، که بعدتر رئیس جمهور نظام جمهوری اسلامی خواهد شد، منتظر اند تا از آیتالله استقبال کنند. تصویر این دو مرد را در نگاتیوی در آلبوم کریستیان بورگه، در کنار عکسهای خانوادگی، ته یک کمد لباس، میتوان دید.
کریستیان بورگه، وکیل فرانسوی، شاهد کوچک رخداد تاریخی بزرگی بوده که هرگز از آن سخن نگفته است. در حالی که پیپش را روشن میکند، میگوید: «همیشه فکر میکردم که مطمئنترین روش برای حصول نتیجه گمنام و ناشناس کار کردن است.» زندگی او ماجرای تعهد و مداخله سیاسی و البته ناامیدی است، ماجرای مبارزه برای انقلابی که، به جای نجات کشور، آن را به یک استبداد دینی بیرحمانه بدل کرد. «علیرغم همه چیز، پس از انقلاب به کار برای ایرانیها تا سال ۱۹۸۲ ادامه دادم.» او توضیح میدهد: «کارنامه رژیم شاه [از ۱۹۴۱ تا ۱۹۷۹] وحشتناک بود. و من بر این باور بودم که ایران سزاوار یافتن راهی برای خارج شدن از زیر کنترل قدرتهای خارجی است.»
لبخندهایی به پهنای صورت
مردی با جثه بزرگ و ریش و مویی سفید که در پاریس با زنش زندگی میکند؛ کریستین که در پایان دهه شصت با او آشنا شده است. هر دو با هم به ایران علاقهمند شدند و شروع به مبارزه برای «آزادسازی»اش کردند.
کریستیان بورگه متولد سال ۱۹۳۴ در نیم، فرزند یک کشیش است که میان الجزایر و مراکش بزرگ میشود. در دانشگاه علوم سیاسی گرونوبل به تحصیل میپردازد و در سال ۱۹۵۹ سوگند وکالتش را ادا میکند. چند ماه بعدتر، از این مبارز سوسیالیست خواسته میشود که به الجزایر برود. «نمیخواستم قاتل انسانهایی باشم که طالب آزادیشان هستند، اما اگر با این مسأله مخالفت میکردم، بیم این وجود داشت که کارنامه و آینده کاریای بر باد رود.» پس از بازگشت به پاریس در ۱۹۶۲، در دفتر وکالت ژان لویی تیکسیه-وینیانکور یک وکیل راست افراطی و کاندیدای ریاست جمهوری سال ۱۹۶۵ شروع به کار میکند. «به لحاظ سیاسی، او در جبهه مخالف قرار میگرفت، اما برای من مسأله بدواً کار وکالت بود.» او، به عنوان دستیار جزء، در پرونده دفاع از اعضای «سازمان ارتش سیاسی» متهم به ترور دوگل مشارکت میکند. برای چندین سال، بورگه مشتاقانه دادگاههای سیاسی را پیگیری میکند. «وقتی از دفتر تیکسیه-وینیانکور برای تأسیس دفتر وکالت خودم به همراه دو وکیل جوان [برترنارد والت و فرانسوا کرون] خارج شدم، باز هم کار سیاسی را ادامه دادم. از دانشجویان بسیاری پس از رخدادهای می ۶۸ دفاع کردم.»
بورگه سپس به عضویت گروه اطلاعات و حمایت مهاجران (Gisti) در میآید و متخصص دفاع از فعالان سیاسی خارجی میشود. در سال ۱۹۷۱، برای یک مأموریت نظارت حقوقی به مراکش فرستاده میشود. به هنگام بازگشت، ایران در خانهاش را میزند. صادق قطبزاده، نماینده خمینی در اروپا، از او «درخواست کمک میکند.»
«در سال ۱۹۷۲، او به من پیشنهاد کرد به عنوان ناظر حقوق بشر به ایران بروم.» بورگه قبول میکند. سفر خیلی ناگهانی بود: از همان زمان، به طور فعال درگیر مبارزه با شاه میشود. «در دوران تبعید خمینی، ایده قطبزاده این بود که اتصال یا مداری برای انتشار حرفهای امام ایجاد کند: او صحبتهای خمینی را روی نوار کاست ضبط میکرد. من و زنم در پخش آنها کمک میکردیم.»
وقتی در سال ۱۹۷۸ هواپیمای خمینی به پاریس رسید، هوادارانش از بورگه درخواست کردند کمک کند که جلوی بازگشت او از پاریس گرفته شود. وکیل فرانسوی با دوربین عکاسیاش در فرودگاه حاضر میشود. «من با اصول حمایت از خارجیها در خاک فرانسه آشنا بودم.» توضیح میدهد: «کاملاً محتمل بود که [پرونده] خمینی رد شود. اما من ادله کافی برای دفاع از او را آماده کرده بودم. در هر صورت، در آن روز، هیچ کس مداخله نکرد.» و این آغاز اقامت خمینی در فرانسه بود. آیتالله قبل از سکونت سه ماههاس در نوفل لوشاتو چند روز را در هتلی گذراند. کریستیان بورگه در این دوران نقطه اتصال او با جهان خارج بود: به دیدار او میرفت، نامههایش را میآورد و پیغامها را مخابره میکرد. «آدمی بود که زیاد حرف نمیزد» وکیل فرانسوی خمینی را اینطور به یاد میآورد. «بعضی اوقات لبخندش به پهنای صورت میرفت، اما هیچ وقت نفهمیدم در پس آن چه بود.»
«آسمان بر سرمان فروریخت»
اولین تماس با مقامات فرانسوی در ژانویه ۱۹۷۹ صورت پذیرفت، وقتی مسئول بارانداز اورسی به نوفل لوشاتو آمد و درخواست ملاقات با خمینی کرد. بورگه که در جریان ماوقع بوده، تعریف میکند: «این دیپلمات از نگرانی فرانسه در خصوص مواضع عمومی آیتالله گفت و از او خواست که حملاتش را علیه شاه متوقف کند… خمینی قبول نکرد و به او جواب داد که حاضر است اخراج شود اما نمیتواند چشمانش را بر آنچه در ایران میگذرد، ببندد.» با بالا گرفتن انقلاب و خروج شاه از کشور در تاریخ ۱۶ ژانویه، زمان بازگشت، بنا به ارزیابی قطبزاده، رسیده بود. منتهی فرودگاه را در تهران بسته بودند. پلیس شاه میتوانست جلوی فرود هواپیما را بگیرد و یا به آن شلیک کند.
همراهان آماده چنین ریسکی نبودند. «به لطف شریک من در کابینه وکالت، قطبزاده توانست با ایرفرانس برای اجاره یک هواپیما تماس بگیرد. او شروع به جمعآوری پول کرد، و یک روز با کیسه پر از بلیت آمد.» قطبزاده با کمک دوستش بورگه نقشهای کشید: «اعلام بازگشت خمینی، از همان اول، بازتاب رسانهای گستردهای داشت. نصف هواپیما با خبرنگارها پر شد و نصف دیگر، با ایرانیهایی که میخواستند افتخار بازگشت با امام را داشته باشند و حاضر بودند پول زیادی برای آن بپردازند. در یک چشم به هم زدن، اجاره هواپیما انجام شد.»
هواپیما روز اول فوریه ۱۹۷۹ به سمت ایران پرواز کرد. صادق قطبزاده در ردیف نخست، کنار خمینی نشسته بود. بورگه در این سفر نیست، اما عکس یادگاری این دو مرد در کنار هم در آن روز تاریخی برای همیشه در دفترش قرار گرفته است. «از آنچه ممکن بود در ایران اتفاق بیفتد میترسیدیم. اما در فرودگاه، حدود ۴ تا ۵ میلیون ایرانی در انتظار امام بودند. هواداران شاه ترسیدند که به هواپیما شلیک کنند. برای ایرانیها، خمینی همچون رسولی فرستاده از جانب خدا بود.» ۳۰ مارس در حال و هوای سرکوب عمومی جمهوری اسلامی زاده شد. بورگه وقایع انقلاب را از فرانسه رصد میکند.
با گذشت زمان، قطبزاده دیگر هیچ خبری نمیفرستد: «من و همسر و همکارانم انجمن فرانسوی دوستی و حمایت از مردم ایران را برای دفاع از انقلاب در اروپا تأسیس کردیم.» وکیل فرانسوی اینطور ادامه ماجرا را بازگو میکند: «اما کم کم، در جریان اخبار و وقایع قرار گرفتیم: از جمله نخستین اقدامات جمهوری اسلامی، اعدام جمعی از افسران و هواداران شاه بود. آسمان بر سرمان فرو ریخت. خیلی زود تلگرافهایی در مخالفت با این اقدامات فرستادیم، اما هرگز جوابی دریافت نکردیم.»
«کشتن پدر»
ارتباط تهران و بورگه به نظر قطع شده بود، تا اینکه در سپتامبر ۱۹۷۹ دوباره سر و کله ایران در زندگیاش پدیدار میشود. این بار، در قالب طرح هکتور ویلالون بازرگان آرژانتینی و هوادار سابق خوان پرون. «من وکیل او بودم و با هم دوست شده بودیم. یک رور، او پیشنهاد کرد که تهران را قانع کنیم برای اینکه بتواند از وابستگی به آمریکا خارج شود، به پاناما نفت بفروشد (او رابطهای زیادی در آمریکای لاتین داشت).» بورگه این پیشنهاد را میپذیرد. این در عین حال فرصتی برای ملاقات دوباره با دوستش قطبزاده در تهران بود. «به سختی او را شناختم. یونیفرمی سیاه به سیاق مائو پوشیده بود. حسابی بحث کردیم. من واقعاً از وضعیت عمومی ایران ناراحت بودم.» بورگه قطبزاده را متهم میکند که به آرمانهای مبارزه خیانت کرده است. «از عدالت حرف زدیم. مجازات اعدام در ایران لغو نشده بود؛ و همین استرداد شاه [که در آن زمان در مکزیک در تبعید بود] را ناممکن کرده بود. آنها میتوانستند حداقل تلاش کنند که دادگاهی عمومی در کشوری خارجی برگزار شود! در این لحظه، قطبزاده بغضش ترکید.»
مذاکرات نفتی میان پاناما و ایران به شکلی ناگهانی به موضوعی ثانویه بدل شد، وقتی که در ۲۲ اکتبر ۱۹۷۹ سرطان شاه آشکار شد و برای درمان وارد آمریکا شد. رژیم ایران نگران توطئه آمریکا برای بازگرداندن محمدرضا پهلوی به قدرت بود. در این فضای پارانوئیک، در ۴ نوامبر ۱۹۷۹، گروهی از دانشچویان به سفارت آمریکا در تهران حمله کردند و ۵۲ نفر را در آنجا گروگان گرفتند. خمینی رسماً خواستار استرداد شاه شد. در اقدامی تلافیجویانه، واشنگتن داراییهای ایرانیان را در بانکهای آمریکا مسدود کرد. رژیم دوباره بورگه را فراخواند. «در ۱۵ دسامبر، شاه به پاناما رفت. قطبزاده نیز از ما، از ویلالون و من، خواست که برای طلب استرداد محمدرضا پهلوی به آنجا برویم.»
به این ترتیب، ویلالون و بورگه به نمایندگان رسمی ایران در بحران گروگانگیری بدل میشوند. بورگه میگوید: «این دشوارترین پرونده زندگی من بوده است. برای کاهش اضطراب و فشار روانی شنا میکردم.» وکیل فرانسوی از گفتگو درباره مذاکرات طفره میرود. «هر کس طناب را به طرف خودش میکشید و وضعیت کاملاً پیچیدهای بود. چیزی که مرا بیش از هر چیز اذیت میکرد این بود که هم طرف آمریکایی و هم طرف ایرانی هر دو میکوشیدند همه چیز خراب شود و مذاکرات شکست بخورد.»
جیمی کارتر در «خاطرات یک رئیس جمهور» از بورگه و همکارش مینویسد: «من چیز زیادی از این دو مرد نمیدانم، جز آنکه آنها چندین بار زندگیشان را برای کمک به ما به خطر انداختند؛ مردم آمریکا و من به آنها دینی داریم که هرگز ادا نشده است.» با این حال، مذاکرات در چند نوبت شکست میخورد. ۲۴ آوریل ۱۹۸۰، کارتر اجازه عملیات «پنجه عقاب» را برای آزادسازی گروگانها صادر میکند، اما مداخله کوماندوهای آمریکا به شکست میانجامد (یک هلیکوپتر سقوط میکند و شش نفر کشته میشوند). شاه ۲۷ ژوئیه در مصر میمیرد و بحران تا ۲۰ ژانویه ۱۹۸۱ حل نمیشود؛ در نهایت در این تاریخ همه گروگانها آزاد میشوند. دستاورد ایرانیها در مقابل، پایان یافتن تحریم و این قول است که هیچ پیگرد حقوقی متوجه مقامات ایرانی نخواهد بود. به گمان بورگه، «در نهایت، این یک پیروزی برای ایران بود.»
با این حال، این آغاز مشکلات برای رژیم ایران است. قطبزاده به اتهام مشارکت در پروژه سرنگونی خمیتی در اوت ۱۹۸۲ اعدام میشود. در این قسمت داستان که دوستی و سیاست در هم میآمیزند، کریستیان بورگه صدایش را پایین میآورد: «واقعاً غمانگیز است، من هیچ ایدهای در مورد طرح او نداشتم. فکر میکنم او به نوعی خودش را قربانی کرد تا به خمینی یادآوری کند که دارد از مسیر انقلاب دور میشود. برای او حمله به امام مثل کشتن پدر بود.»
بورگه در حالی که هنوز گهگاه در خاطراتش فرو میرود، با بازگشت به گذشته میخواهد توضیحاتی بیابد. «به گمانم در نهایت، عنصر تصادف نقش قابل توجهی در نزول انقلاب بازی کرد. این واقعیت نیز در کار بود که ایرانیها خمینی را مثل خدا میدیدند. و خب، روی حرف خدا نمیشود چیزی گفت. انقلابیها هم اشتباهاتی مرتکب شدند، آنها حقیقتاً آماده چنین شرایطی نبودند.»
وکیل فرانسوی، پس از مرگ دوستش، قطبزاده، مطلقاً از سیاست ایران میبُرد. «بعدتر، نمایندگان دولت ایران به دیدار من آمدند، اما من نه از دولت که فقط از مردم ایران دفاع میکردم و میکنم.»
منبع: لیبراسیون
پیام برای این مطلب مسدود شده.