آقا را خواستند برای «شفافسازی»!
رادیوفردا: هادی خرسندی
یادش گرامی
آغاز میکنیم با یاد از هنرمندی بزرگ. بزرگ میگویم نه تنها به خاطر موفقیت ایرانگیرش، بلکه بخصوص به جهت اینکه با نوآوریهایش، سبکی تازه در طنز نمایشی ایران از خود به جا گذاشت. نشسته یا ایستاده، در جا در مقابل دوربین ثابت، طنز شیرینش را با حرکات انگشت و عضلات صورت (میمیک) درهم میآمیخت و تا لحظههای آخر نگاه بیننده را به صفحه کامپیوتر میچسباند.
کامپیوتر، رسانه اصلی او بود. شهرتش را مدیون هیچیک از رسانههای دولتی و شخصی نبود و دست خالی با «نفرگیری» در «یوتیوب» استقلال خود را حفظ کرد و چنان با صمیمیت خودش را در دل طبقات مختلف مردم جا کرده بود که خبر درگذشتش -به اصطلاح- مثل توپ صدا کرد.
تنها پس از رفتنش نیست که ستایشش میکنم، بارها در فیسبوک از نبوغ او یاد کردم و ستودمش. آخرین تماس تلفنی ما حدود یک ماه پیش بود. افسرده بود و تلخ و خسته، اما قول داد که راه بیفتد و حرکت کند.
علیرضا رضایی در ایمیلی برایم نوشت:
«… مخلصیم فراوان
بنده جسم ناقصی دارم (صدای گریه)، مختصر آبرویی دارم (صدای گریه)، با یک کانال یوتیوب. همه رو گذاشتم پای این انقلاب.
چاکر شما هم هستیم.»
علیرضای جوان جسمش شاید ناقص بود اما آبرویش مختصر نبود. او با ایستادگیش، با آزادگیش، با استقلالطلبیاش و با «شفافسازی» ابتکاریش، آبروی طنز خرافهستیز و سازشگریز و مردمی عصر ما بود و هست.
خاطرات وحیدالعظما، علمدار آقا – ۴
بسمه تعالی -اون هفته مجمع دانشجویان عدالتخواه دانشگاه تهران آقا رو دعوت کرده بود که با حضور در دانشگاه به سؤالات دانشجویان در باره عملکرد ۴۰ ساله جمهوری اسلامی توضیح بدهند و شفافسازی بفرمایند. گرفتین؟ مهلتشم گذاشته بودند ۱۱ تا ۲۱ آذر. اون چند روز من طرفای بیت آفتابی نشدم چون شنیده بودم آقا خیلی کفریند و مرتب توی اتاق راه میروند و ایدیوت، ایدیوت میگویند. (ایدیوت به روسی یعنی احمق. البته به انگلیسی هم همینطور)
بعدش شنیدم خشمشان خوابیده و زدهاند به جوک و طنز*!
این بود که رفتم خدمتشان. وارد که شدم فرمودند: بیا بیا که احضار شدم. باید بروم برای آقایان دانشجویان راجع به چهل سال گذشته توضیح بدهم. باید در یکی از روزهای اداری بین ۱۱ تا ۲۱ آذر، -ساعتش را معلوم نکردهاند- با در دست داشتن دو قطعه عکس شش در چهار بروم خودم را معرفی کنم!
خندهای فرمودند و بعد: شانسم زده برگ عدم سوءپیشینه نخواستند از من، وگرنه بدبخت بودم. عدم سوءپیشینهام کجا بود؟ حالا رهبریت هیچی، من چند سال رئیسجمهور این مملکت بودم. …راستی وحید اگر نگذارند برگردم چی؟ تو گوش به زنگ باش، اگر از یک ساعت دیرتر شد به کلانتریها خبر بده.
در اینجا آقا قدری حرص خوردند و فرمودند: ناجنسها …. اول خیال کردم دعوتم کردهاند که بیا مجسمهات را ساختهایم، پردهبرداریش کن! … هی هی هی. آنوقت میگویند چرا حرص میخوری؟، چرا دزدکی پیپ میکشی؟ …… به این سوی چراغ وحید اگر انقلاب نشده بود من حسین علیزاده را با سه تارش میگذاشتم توی جیبم … شور، همایون، راست پنجگاه، مخالف سهگاه، چهار مضراب یاحقی!
آقا دوباره داشتند میرفتند توی فاز عصبانیت. عرض کردم اولاً، دستور بفرمایید، مجمع و عدالتخواه و دانشجویان و دانشگاهش یکساعته هواست. ثانیاً اینها بیشتر هدفشان زیر سؤال بردن مسئولان نهادهاست. فرمودند نه خیر، اینها وسطش دکلهای گمشده را از من میخواهند. به نظرم دو تا دکل باید با خودم ببرم. بعدش هم لابد نفوذی بینشان هست یکهو میپرسد اگر عوامل خودسر حقوقشان عقب بیفتد حق اعتصاب دارند یا خیر؟ …… راستی دو تا کامیون لبریز شمش طلا و دلار زاپاس بگو آماده کنند توی پارکینگ دانشگاه باشند. رانندهها پاسپورت به جیب، پشت فرمان گوش به رادیو. به محض اینکه شنیدند دانشجویی حرف از کامیون طلا و دلار زد، بوق زنان با چراغ روشن وارد اون محوطه شوند که روی همهشان کم شود. این خودش بهترین تکذیبه که کامیونها را جایی نفرستادهایم. بعدش بگو یکیشان صاف بره سوریه، یکی یمن، یکی به بیت رهبری. عرض کردم دو تا کامیون فرمودید، فرمودند سه تاش کن.
اینجا دوباره آقا خشم آوردند فرمودند: غلط کردهاند. اینها قرار بود ولایی باشند، فقاهتی باشند، مدافع نظام و خط امام باشند. اینها تابستان ۶۷ که ما هزارتا هزارتا دانشجو اعدام میکردیم هنوز به دنیا نیامده بودند، وگرنه الان از خون خودشون لاله دمیده بود با صدای عارف قزوینی.
بعد دوباره طنزشان غلیظ شد: حالا وحید من نمیدانم پیاده بروم به دانشگاه یا آژانس بگیرم. میترسم دیر برسم آنجا یک بازخواست هم سر تأخیر داشته باشم، ما که شانس نداریم. ما اینها را علم کردیم که جلوی «اونها» را بگیریم نه اینکه اینها هم خودشون اونها بشوند.
بعد فرمودند: خودت بردار یک مقدار پرسش و پاسخ جور کن، بالاش بنویس اینها آمدند سؤالاتشان را تقدیم مقام معظم رهبری کردند، مقام معظم رهبری هم جواب ها را زیرش نوشت پرت کرد براشون، بده به خبرگزاریها.
اضافه فرمودند: اینها نمیبینند مردم برای رهبری چکار میکنند. عکس دیدم دخترک کف دستش نوشته بود «جانم فدای رهبر». فتوشاپ هم نبود. کف دستش بود. «معظم»اش هم جا نشده بود روی شستش نوشته بود!
آقا داشتند از کوره در میرفتند، وقتش بود که موضوع را عوض کنم. میدانستم اقا دوست ندارند حرف کارگران اعتصابی هفتتپه زده شود. اصلاً به روی خودشان نمی آوردند، ولی من برای عوض شدن موضوع، خبر خوبی از هفت تپه دادم خدمتشان: «قربان، کارگران هفت تپه هم یک مقداری حقوق گرفتند.» آقا اخمکی فرمودند و با بیاعتنایی پرسیدند «چند تپه؟»
عرض کردم هیچچی قربان، (موضوع عوض) در رابطه با آقای جهانگیری میگویند در پتروشیمی برای خواهرزادهاش پارتی بازی کرده. فرمودند لابد خواهرش خواسته. لابد گفته داداش دست این بچه ما را هم بند کن. بالاخره خواهر است. شما غافلید از مقام خواهر در اسلام. غافلید از حضرت زینب کبری علیهماسلام؟ حسین فاطمی را که لاتهای شاهنشاهی چاقو میزدند، خواهرش خودش را انداخت روی او سپر بلا شد. حالا این هم به خواهرزاده خودش وام ۳۰ میلیاردی داده (این را من خبر نداشتم) یا پست و مقام حسابی بهش داده. مگر چه اشکالی دارد؟ به خواهرزاده نتنیاهو که نداده. خب دایی باید به خواهرزادهاش برسد نه مثل دائی من که عوض اینکه خواهرزادهاش را تشویق کند، نامه نوشته که چرا زور میگویی و چرا ظلم میکنی و چرا حصر و چرا فساد که درد و بلای هرچی جهانگیری بخوره توی سر هرچی میردامادی. من اصلاً از قوم وخویش شانس ندارم وحید. اون هم از شوهرخواهرم که خواهرم را برداشت برد بغداد، از اونجا بلند بلند شروع کرد به بنده ایراد گرفتن و انتقاد کردن. بعدش هم خبر ندارم چی شد، مُرد یا افتاد تو استخر.
آقا آهی کشیدند و فرمودند: این میرحسین هم قوم ما بود، پسر عموی پدرم یا خودم یا نوه عموی برادرم، نمیدانم. اسم فامیل او هم موسوی خامنهای است، ولی دامت برکاته و این چیزها ندارد. خیلی از فامیل آمدند پا در میانی، همین پریروز دوباره، گفتم باید بمونه آدم بشه.
با احتیاط پرسیدم: قربان امیدی به رفع حصر هست؟ فرمودند من اصلاً خبر ندارم. این را شورای عالی امنیت ملی تصمیم میگیرد از من هم نمیپرسند. یک وقت میبینی من همینجا بیخبر نشستهام که کروبی در را باز میکند میگوید سلام!
پرسیدم: تحویلش میگیرید؟ فرمودند: آن کمد روبهرو را میبینی؟ به طرفهالعینی میپرم توی آن کمد از همونجا زنگ میزنم به سردار سلیمانی! (-قربان جدی میفرمایید؟ـ پس بیخود دادم کابل تلفن توی کمد کشیدند با سیم بیسم و چفت از داخل؟)
*متأسفانه چندی است که عوامالناس هر چیز هجو و هزل و استهزایی را به «طنز» تعبیر میکنند.
***
شعر هفته: در رابطه با ……
در رابطه با تعزیههایی که بپا شد
ایران عزیز من و تو کرب و بلا شد
در رابطه با جشن بزرگی که گرفتیم
از بهمن آن سال وطن غرق عزا شد
در رابطه با عصر ترقی و تمدن
آخوند عقبمانده هدایتکن ما شد
در رابطه با پارلمان، شیخ ابوالپشم
برجست و نماینده شورا و سنا شد
در رابطه با مبحث شعر و ادبیّات
الگو، غزل خال لب روح خدا شد
در رابطه با امر به معروف مسلمان
هر فسق و فجوری که بشد، زیر عبا شد
در رابطه با معضل افزایش بیمار
هم کسر پزشک آمد و هم قحط دوا شد
در رابطه با نحوه علمی طهارت
دانشکدهای ویژه آداب خلا شد
در رابطه با حل شدن مشکل مسکن
یک کاخ دگر بهر فلان شیخ بنا شد
در رابطه با حق زن و رتبه نسوان
با امر ولی َ«صیغه یکربعه» روا شد
در رابطه با نهضت ملی و مصدق
شیخ آمد و طرحش کپی از طرح سیا شد
در رابطه با شیوه مرسوم نگارش
آغاز سخنها همه «در رابطه با» شد
در رابطه با بخت بد ملت ایران
هر چیز که او بهر خودش ساخت خراب! شد
در رابطه با مصرع قبلی و خرابیش
چون حوصله کم بود همانجور رها شد!
پیام برای این مطلب مسدود شده.