مسافر ويژه: محمدباقر قاليباف«قسمت اول» منو از مامور نترسون من دهه شصتيام!
قانون: با اينكه سعي ميكنم هر از گاهي در خلوت حرفهاي سياسي بزنم و خودم را تخليه كنم اما اعتراف ميكنم هميشه به دانش سياسي محمدباقر قاليباف غبطه ميخوردم. راستش باور نميكنم همه اين حرصهايي كه سردار ميخورد و جوشهايي كه ميزند تنها از سر «دلسوزي» باشد؛ ما دلسوزي را بارها ديدهايم و ميشناسيمش. اين سوزش از دل نيست.
با اين حال وقتي در سايتها خواندم كه قاليباف گفته:«بازگشت هاشمي به قدرت به ميليتاريسم بيشتر شبيه است تا دموكراسي» تمام وجودم تشنه آگاهي شد. از آنجايي كه كسب آگاهي در اين مرز پرگوهر هميشه هزينه دارد كنار يكي از بوستانهاي سطح شهر پارك كردم و پياده شدم. با ترس و لرز پول را توي مشتم گرفتم و از كاسبِ پارك پرسيدم: فيلترشكن جديد چي داري توي دست و بالت؟
نگاهي به سر و وضعم انداخت و گفت: بهت نميخوره اينكاره باشي… ببينم نكنه مامور پاموري؟
گفتم: بده جون داداش، حالم خوش نيست. اذيتم نكن. دست بزن به پيشونيام. ميبيني؟ عرق سرد دارم. سه روزه نرفتم فيسبوك. ميدوني چند تا نوتيفيكشن باز نشده اونجا دارم؟ ميدوني پيج باز بشه، كامنت نره يعني چي؟ ميدوني كامنت بره، ريپلاي نشه يعني چي؟ ميدوني مسيج بياد، خالي برگرده يعني چي؟ ميدوني فرند ريكوئيست بياد اكسپت نشه، كنسلي بخوره يعني چي؟ بده من داداش، منو از مامور نترسون، برو از خدا بترس… من دهه شصتيام؛ ما با مامور بزرگ شديم. ما به مامورا ميگيم داداش!
متاثر شد و گفت: خب از اول ميگفتي دهه شصتي هستي، نيازي به اينهمه توضيح نبود. بيا اين سه ماهه رو بگير، مهمون خودمي!
پروكسي را گرفتم و سريع خودم را به ماشين رساندم. صندوق را زدم بالا و لپتاپم را برداشتم و نشستم توي تاكسي. پروكسي كه نصب شد توي گوگل سرچ كردم:«ميليتاريسم» ديدم نوشته: «نظاميگري!» اين را كه خواندم شك كردم نكند آن مردي كه از نيروي انتظامي و راهنماييورانندگي و با درجه سرداري وارد شهرداري شده هاشمي بوده و ما فكر ميكرديم قاليباف است. تمام داشتههاي ذهنيام براي يك لحظه محو شد. براي تنوع و محض عوض شدن روحيهام داشتم سرچ ميزدم «آنجلينا جولي + جراحي + عكس» كه ديدم يكنفر با انگشت به شيشه ماشين ميكوبد. سرم را كه برگرداندم ديدم مردي با لباس نظامي ايستاده و با لبخند معناداري به من و سرچي كه كردهام خيره شده. هول شده بودم. فكر كردم ماموربازي شده و به يكي از مناطق توريستي معروف ايران رفتم. با ترسي كه در وجودم بود شيشه را پايين كشيدم و گفتم: آقا به خدا ما قصد ازدواج داريم!
خوب كه دقت كردم ديدم چهرهاش آشناست. گفتم: آقاي قاليباف شماييد؟
با لبخند پاسخ داد: بله، خودم هستم. محمدباقر قاليباف، پستمدرنيسم!
گفتم: خب آقا چرا لباس اين ميليتاريسمها را پوشيدي؟ از شما بعيده به خدا.
با لبخند گفت: كت و شلوارم خشكشويي بود، مجبور شدم. حالا هم كه ماشينم خراب شده و وسط اتوبان مجبور شدم پياده شم.
گفتم: حالا كجا ميخواي بري؟
با لبخند گفت: بهشت … خيابان بهشت!
گفتم: آهان، ببين سردار همين مسيري كه اومدي رو اگه برگردي ميرسي؛ زياد راه نيست. از كناره برو…(ادامه دارد)
پیام برای این مطلب مسدود شده.