رضا مددی: نه قرار است من آن اسراییلی را بخورم و نه او مرا خواهد خورد
ایران وایر: بهانه اینکه سراغ «رضا مددی» رفتم، خبر مبارزهای بود که قرار است بین او و «موشه بن شیمول» اسراییلی برگزار شود. این تصمیمی بود از سوی دو ورزشکار ایرانی و اسراییلی که عضو سازمان ورزشی «یو اف سی» هستند. این دو، تصمیم گرفتن روز ۲۵ آبان و بهصورت نمادین مقابل هم قرار بگیرند.
رضا مددی چند سالی است که وارد رشته ورزشی MMA یا همان هنرهای رزمی ترکیبی شده است. امامآی، رشتهای تازه تاسیس زیر نظر سازمان UFC است که از تلفیق و ترکیب رشتههای کشتی آزاد و فرنگی، بوکس، جوجیتسو، کیک بوکسینگ و چند رشته رزمی دیگر تشکیل شده است.
رضا مددی پیشازاین گفته بود: «داستان باخت مصلحتی «سعید ملایی» در نیمهنهایی مسابقات جودو قهرمانی جهان برای قرار نگرفتن برابر «موکی ساگی» اسراییلی باعث شد تا من این گام را بردارم و یکبار برای همیشه به این داستان پایان دهم.»
در مورد او، داستان متضاد و متفاوت، شایعات و واقعیتها بسیار است؛ اما وقتی با رضا مددی گفتوگو کنید، چهرهای غیر ازآنچه انتظار دارید را پیش چشم خود میبینید. او خودش را اینگونه معرفی میکند: «در تهران متولد شدم، منطقه نارمک. باشگاهی بود به نام باغ فیض که همانجا کشتی را آغاز کردم. یازدهسالگی همراه خانواده از ایران مهاجرت کردم و به سوئد آمدم؛ اما اینجا هم دنبال همان عشق خودم یعنی کشتی فرنگی رفتم.»
او ۲۶ ساله بود که بهصورت اتفاقی با رشته MMA آشنا شد: «رفته بودم سالن که یکی از دوستانم را ببینم. همانجا با این رشته آشنا شدم. به نظرم رشته فوقالعادهای میآمد. از همان سال شروع کردم و تا امروز که ۴۱ ساله شدم بیوقفه همین رشته را ادامه دادم.» او هم مربی است و هم ورزشکار حرفهای، اما چندی قبل اعلام بازنشستگی کرد. تنها رقابتی که برایش باقیمانده، همین مسابقه با موشه بن شیمول اسراییلی است و بس.
اما جرقه رقابتش بهعنوان یک ورزشکار ایرانی با حریفی اسراییلی چگونه زده شد؟ خودش پیشازاین گفته بود که میخواد برای همیشه این تابو را بشکند. حالا در گفتوگویش با ایرانوایر کمی عقبتر میرود؛ به سالهای نوجوانی و مهاجرت: «یادم میآید سال ۱۹۹۷ با تیم ملی سوئد به رقابتهای جوانان جهان رفتیم. من ملیپوش کشتی تیم سوئد بودم و از اینکه میتوانستم به فنلاند سفر کنم حس فوقالعادهای داشتم. حس بهتر من زمانی شکل گرفت که دیدم تیم ایران هم به مسابقات جهانی آمده است. حس بینظیری بود؛ با آنها فارسی حرف میزدم، با آنها غذا میخوردم، حتی لباس بازیکنان ایران را میپوشیدم. یادم میآید چند بار صدای سرمربی هم درآمد و سرم داد که زد که چرا گرمکن ایرانیها را پوشیدی؟ تو عضو تیم ما هستی. تا اینکه یکجا همهچیز خراب شد. سرپرست تیم ایران فهمید که در هتلی که همه ما اسکان داشتیم، جوانان اسراییل هم بودند. در لابی هتل فریاد میکشیدند و میگفتند باید این هتل را تخلیه کنیم. این اتفاق هم افتاد. رفتند یک جای دور.»
اما این سفر، این دور شدن، فقط دامن تیم جوانان کشتی ایران را نگرفت: «اول فکر میکردم که خب بچههای ایران را نمیبینم؛ اما از فردای آن روز تازه داستان شروع شد. هرکدام از بچههای تیم سوئد مرا میدید مسخرهام میکرد. میگفت تو ازاینجا آمدی؟ چرا با همه مشکل دارید؟ میخندیدند، مسخره میکردند، به خدا من بچه بودم و نمیفهمیدم اصلا ماجرای ایران و اسراییل چیست. این ماجرا تمام شد تا رسیدیم به داستان سعید مولایی. باز همهچیز برای من تکرار شد.»
رضا مددی همان جمله تکراری را با ادبیات خاص خودش تکرار میکند. به شکلی که باور نمیکنید سه دهه است دیگر در ایران و محله نارمک زندگی نمیکند: «مگر ما ورزشکاران با شما سیاستمداران کار داریم که شما هی به ما گیر میدهید؟ مگر ما تا حالا آمدیم پشت میز شما بگوییم فلان تصمیم را بگیر که تو میآیی برای من تصمیم میگیری با کی مبارزه کن. شما متوجه میشوی معنی صد ساعت تمرین در هفته یعنی چی؟ میفهمید یک جوان همه زندگیاش همین مبارزه است؟»
رضا مددی، از «حسن یزدانی» بهعنوان اسطورهاش اسم میبرد: «از حسن یزدانی بزرگتر و آقاتر در ورزش ایران داریم؟ طرف وسط کشتی با سیلی زد زیر گوش یزدانی. حتی نگاه چپ هم نکرد. فقط گرفت پشتش را زد به خاک. حالا تصور کنید به همین حسن یزدانی بگویند چون به اسراییل خوردی نباید کشتی بگیری. ورزشکار مملکت باید سپر بلای سیاستمداری شود که جرات نمیکند در مجامع بینالمللی اعلام کند ما حاضر نیستیم با اسراییل مبارزه کنیم.»
او به موقعیت جغرافیاییاش در خارج از کشور نگاه میکند. به اینکه میتواند بدون دغدغههایی که ورزشکاران ایرانی دارند با رقیب اسراییلی مبارزه کند: «از قول من بنویس رضا مددی با ورزشکار اسراییلی مبارزه میکند؛ نه جذام داشت، نه ایدز داشت. نه من را خورد، نه من او را خوردم. نه من فلسطین را آزاد کردم، نه او بقیه فلسطین را اشغال کرد؛ تمام.»
رضا همچنان با ادبیاتی نزدیک به یک محلههای تهران حرف میزند. پس از سه دهه خودش را برگرفته از ضربالمثلهای مادر میداند: «همیشه مادرم میگفت چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؛ شما بروید پستی که فقط BBC از من گذاشت را ببینید. بیشترین بازدید و بیشترین کامنت بین تمام پستها برای من بود. بهجز چند نفر که آمدند با صفحات فیک فحش دادند و گفتند تو با رژیم کودککش مبارزه میکنی کسی مخالفتی نداشت.»
حتی در مورد رضا مددی هم گفته بودند که او برای اقامت سوئد چنین تصمیمی گرفته است: «خب میگویند دیگر، چکارشان کنم. من بیشتر از سی سال است سوئد زندگی میکنم. ازدواج کردم و بچهدار شدم. مسلمانم و بهشدت هم دینم را دوست دارم. همین چندی قبل میخواستم در خانهام را عوض کنم. زنگ زدم شرکت که خودتان هم نصاب بفرستید. دو برادر فلسطینی آمدند که یکی از آنها مرا میشناخت. حداقل ده بار از من تشکر کرد و گفت ممنونم که میخواهی با شیمول مبارزه کنی. حتی یک کرون (واحد پول سوئد) از من پول نگرفت. ببینید شما را به خدا یک فلسطینی در مورد من چه طرز فکری دارد و این دیوانهها در مورد من چه حرفی میزنند.»
میپرسم چقدر به ادامه این مبارزهها و شکسته شدن تابوی چهلساله مبارزه نکردن با ورزشکاران اسراییلی امیدوار است: «ببین دوست عزیز. من الان زبان این کشور را مثل زبان مادریام حرف میزنم؛ اما من و تو اگر تا ابد هم در این کشور بمانیم بازهم غریبهایم. رک بگویم؟ کله سیاهیم؛ پس به من حق بده که بخواهم دین خودم به مردم کشورم را ادا کنم. درهای ورزشگاههای ایران چگونه برای زنان باز شد؟ یک دختر خودش را آتش زد، فیفا دلش سوخت گفت درها را باز کنید. حالا باید منتظر باشیم یکی از قهرمانهای مملکت خودسوزی کند که به فکر بیفتیم؟»
رضا مددی پیشازاین گفته بود که «میداند که پس از مبارزه با ورزشکار اسراییل دیگر قادر به بازگشت به ایران نیست»، اما همچنان روی تصمیم خود مانده و البته با عشق و ناامیدی در مورد ایران حرف میزند: «بچه من نصف ایرانی است و نصف سوئدی. همیشه در خانه من موزیک فارسی میشنوید. چند روز قبل نقشه جغرافیا را دستش گرفت و به من گفت بابا ایران کجاست؟ اما میدانید؟ یک درد بزرگ دارم. دو سال قبل وقتی از کنترل پاسپورت فرودگاه تهران رد شدم، نفس عمیق کشیدم. تصاویری که در تهران دیدم وحشتناک بود. سر خیابانها بچهها گدایی میکردند. به دوستم گفتم اینها دارند چکار میکنند؟ گفت اینها بچههای کار هستند. بچههای کار؟ بچه مگر کار میکند؟ چرا در مملکت من باید پیرزنی که هر دو چشمش کور شده کنار کوچه گدایی کند؟ نشستم کنارش با این قد و هیکل زار زدم. یکی از شبها میخواستم برای یکی از همین بچههای کار، یکی که داشت جوراب میفروخت بستنی و فالوده بخرم. مردم داد میزدند نخر، نخر. از اینها اینجا زیاد است؛ خب نخر و زهرمار. شما از کجا آمدید؟ چرا اینطوری شدید؟ چرا اینقدر هیولا شدید؟ مملکتی که روی نفت خوابیده، پیرزن کورش گدایی میکند، دختر خردسالش گل میفروشد، مردم هم اجازه نمیدهند برای پسربچه دستفروش چیزی بخرید. برگردم چکار کنم؟ غم بخورم؟»
او میگوید از تصاویری که برخی از مسافران ایران در صفحات اجتماعی میگذارند شوکه میشود: «طرف مینویسد رفتم ایران و نمیدانید که چقدر خوش گذشت. بله عزیزم. پوند و یورو و دلار میبری ایران، در رستورانهای بالا شهر خرج میکنی و در سفرها هم به هتل پنج ستاره میروی خوش میگذرد. یکبار هم سر کوچه و خیابان با کودکان کار و زنان دستفروش حرف بزن. آنوقت بیا بنویس رفتم ایران خوش گذشت.»
رضا مددی یک حرف آخر داشت. جملهای که وقتی کنار عضلههای درهمپیچیدهاش مینشیند، هم عجیب است و هم شاید او را کامل کند: «ما محصول مکانیزم جغرافیای جهان هستیم. ایران مرا شیعه کرد، اسراییل او را یهودی و اروپا هم اینها را مسیحی کرده است. ما حق انتخاب نداشتیم. پس وقتی وارد زمین یا سالن مسابقه میشوید، به جغرافیای کسی فکر نکنید.»
پیام برای این مطلب مسدود شده.