احمد فروزنده
باقری: شهریور 1357، پس از آزادی از زندان، برای فوق دیپلم رشتۀ معلمی امتحان دادم و قبول شدم. در سال 1358 در امتحانات پایان سال شرکت کردم، شهریور مدرک گرفتم و بلافاصله اول مهر همان سال بهعنوان معلم حرفهوفن سر کلاس درس رفتم. معلمهای جوان را به حاشیۀ شهر میانداختند. مرا به منطقۀ تصفیۀ شکر اهواز فرستادند. همۀ معلمهای آنجا جوان بودند. سه ماه درس دادم. تدریسم 26 یا 28 ساعت در هفته بود. بعد از اینکه درگیریهای خرمشهر در خرداد 58 رخ داد، شهید [محمدعلی] جهانآرا از من خواست که اطلاعات سپاه خرمشهر را برعهده بگیرم و با تعدادی از بچههای اصیل خرمشهر، مثل زمانی و نعمتزادهها، قضیۀ خلق عرب را حل کنم. برای 6 ماه مأمور شدم و بهصورت رسمی یک نامه برای آموزش و پرورش نوشتم. از برج 8 [ماه آبان] هرروز بمبگذاری، شلیک آر.پی.جی و مشکلات بیشتر میشد. در این 6 ماه شروع به سازماندهی اطلاعات کردم. با تعداد کمی بهسرعت توانستیم مسائل اطلاعاتی، امنیتی و شبکههایی را که با عراق در ارتباط بودند کنترل یا منهدم کنیم.
ما از قبل، کار امنیتی انجام میدادیم. هرکس که کار سیاسی انجام میداد بهنوعی به مسائل امنیتی هم وارد بود. قبلاً در زندان با مسائل امنیتی، بازجویی، نحوۀ پس دادن بازجویی و مراقبت از سوژه و… درگیر بودم. دوستانی که با ما بودند نیروهای خوبی شدند و آدمهای کارآمدی بودند. هرچند خیلیهاشان از سپاه رفتند ولی عملاً ما با همین جمع توانستیم مسائل امنیتی خرمشهر را حل کنیم. شناسایی گروهها و شبکهها براساس تجربه و دانش قبلی ما بود که در مبارزه و شیوه کار، نحوه مستندکردن، جمعبندی، و تعقیبوگریز در زندان بهدست آورده بودیم. قبل از دستگیری خانۀ امن داشتیم. همین خانۀ امن شاخصه است که کجا و چطور کنترل کنیم. ما بهطور عملی با آن درگیر شده بودیم.
صدام و حزب بعث براساس مبنای اعتقادی حزب، حزب بعث را حزب بعث عراق نامیدند. بلکه بر روی آن، اسم عربی قیاد یعنی فرماندهی عربی گذاشته بودند؛ میگفتند هرجا که عرب باشد حزب بعث باید در آنجا فعالیت بکند. در بخشی از خوزستان که عربها بودند، بهدلیل منابع اقتصادی، دسترسی به دریا و آب شیرین و ذخایر نفتی، پیوستگی جمعیت عرب به جمعیت عراق و نوار مرزی مشترک بین ما و عراق، جاذبههای خوبی بود که صدام و حزب بعث روی این موضوع بسیار کار کرده بودند.[2]
با شروع درگیریهای خرمشهر، با توجه به اینکه عراق از قبل ظرفیت و توانایی خوبی در داخل خرمشهر و آبادان داشت، توانسته بود سازماندهی کند. بعد از انقلاب، دستگاه اطلاعاتی و امنیتی کشور ازهم پاشیده شد و فضایی بهوجود آمد که عراقیها توانستند با قدرت بیشتری وارد صحنۀ خوزستان بشوند و اهدافی را که از قبل دنبال میکردند محقق بکنند. یکسری سازمانهای سیاسیاجتماعی در خرمشهر تشکیل شد که هرکدام نمایندۀ یک قشر خوزستان بودند. عنوانهای آنها در عرض دو سه ماه چندین بار تغییر کرد ولی افرادشان همانها بودند.
آنها در کل، سه جریان بودند: 1- تشکل جریانات عشایری و جریانات عربیقومی که سردستهشان سیدهادی مزاری و مکانشان کنار کانون فرهنگی نظامی بود. 2- گروههای قومی روشنفکر که نمایندۀ آنها سیدمحمد ابولی و عامر بودند که مکان آنها جنب ساختمان دژبانی خرمشهر در خیابان فردوسی قرار داشت. 3- شهروندان عربی که طرفدار انقلاب و نظام جمهوری اسلامی بودند. در این گروه آقای سیدعدنان، احمد شوش[3]، رضا الهی و تعدادی از بچههای عرب خرمشهر قرار داشتند. علاوهبر اینها، کانون فرهنگی نظامی جوانان مسلمان هم متعلق به بچههایی بود که از قدیم داخل شهر، مساجد و هیئت مذهبی کارهای سیاسی اجتماعی میکردند. تعدادی از آنها در رژیم گذشته دستگیر شده بودند که بعد از آزادی مجدد برگشتند. مکان کانون در منزل رئیس ساواک بود. جبهۀ خلق عرب که بعد از جبههالتحریر تشکیل شده بود، در شهربانی خرمشهر استقرار داشتند. تمام این تشکلها در ساختمانهای ویلایی بزرگ در یک فضای محدود و کنار هم، بههم چسبیده بودند.
بهعلت وضعیت جغرافیایی، وجود نخلستانها و مرغداریها، نقل و انتقال سلاح، اقدامات جاسوسی و تحرکات خلق عرب و به عبارتی سرویس اطلاعاتی عراق در خوزستان بسیار فعال بود. ازطرفی ما ابزار و وسایل زیادی نداشتیم. اطلاعات ضدجاسوسی ساواک برعلیه آنها نیز ازبین رفته بود. آن موقع، بچههای مذهبی شهر تلاش زیادی کردند تا بتوانند تحرکات را کنترل کنند. ضدانقلاب داخل راهپیماییها و مساجد نارنجک میانداختند. عدهای زخمی و تعدادی هم شهید شدند. آنها از طریق نظامی تلاش داشتند که قدرت نیروهای انقلابی خوزستان را محدود کنند و به وضعیت سیاسیاجتماعی داخل مسلط شوند.
توجة همۀ اینها به خرمشهر، این شهر مهم مرزی و نبض اقتصادی و درآمدهای نفتی خوزستان بود. برهمین اساس، شکلگیری اطلاعات سپاه خرمشهر و آبادان از قبل شروع شده بود. آن دوران تلاش زیادی ازطرف دادگاه، سپاه، کمیته و برادرهایی که در بخش سیاسیامنیتی فرمانداری فعالــیت میکردند، صورت گرفـــت که خرمشهر، آبادان و کلاً خوزستان تحـت کنترل درآید.
اوایل سال 1358 درگیری شدید بود. در آبان و آذر آن سال اوضاع آرام شد. فروردین سال 1359 توانستیم بسیاری از افرادی را که بهداخل خرمشهر و آبادان نفوذ میکردند شناسایی و حتی آنها را در مرز دستگیر بکنیم. ژاندارمری نمیتوانست مأموریتش را بهخوبی انجام دهد. این مأموریت به سپاه خرمشهر واگذار شد. سپاه از بچههای آغاجاری و ماهشهر خواست به مرز بیایند و از خین تا منطقۀ حدود گسترش پیدا کرده و تحرکات ضدانقلاب را شناسایی کنند. با همان امکانات محدود، بعضی از نقاط را تلهگذاری کردیم تا آدمهایی که از آن مسیرها میآیند، در تله بیفتند. با بعضی از گروههای داخل مرز توانستیم در خاکریز کنار مرز یا قبل از نقطۀ ورودی، جلوی آنها را بگیریم. عواملی را هم در تشکیلات خلق عرب سازماندهی کردیم تا اطلاعات و تحرکات داخلی آنها را به ما برسانند. ما عناصری را که عراقیها به آنها اعتماد داشتند میفرستادیم تا شناسایی عمومی از منطقه داشته باشند و بعد از برگشت، گزارش شناسایی به ما ارائه میدادند.
همین وضعیت تا قبل از اینکه جنگ شکل بگیرد، ادامه پیدا کرد. نیروهای عراقی در جدار مرز سعی داشتند که عناصری را بهداخل خاک ایران بفرستند و اقدامات تخریبی خودشان را افزایش بدهند. خیلی از افسران اطلاعاتی خلق عرب را میشناختیم که داخل پاسگاه مرزی عراق مستقر بودند و از همانجا کار را هدایت میکردند. شناساییها را از دستگیری و بازجوییها بهدست آورده بودیم. خودروهای سازمانی سپاه شناخته شده و تویوتاهای دوکابینهای بودند که روی جادۀ مرزی حرکت میکردند. آنها بهوضوح میدیدند که خودروی سپاه یا کمیته داخل مرز است. ما توانستیم کنترل، شناسایی و دستگیریها را داخل مرز افزایش بدهیم و با مهمترین گروههای آنها در مرز برخورد کنیم. بنابراین، عراقیها تلاش داشتند استقرار ما را در جدار مرز ناامن بکنند. آنها به نیروهای ما که به دشت میرفتند، تیراندازی میکردند تا نیروهایشان بهراحتی تردد کنند. آنها پی برده بودند که سپاه و کمیتهها مانع کار هستند. ابتدا موضع ما را به رگبار بستند، بعد خمپاره 82 زدند. ما سلاحهای سبک مثل کلت و ژ3 داشتیم، خمپاره ندیده بودیم. 21 شهریور 1359 موسی بختور و فرحان اسدی که هر دو از پاسداران خرمشهر بودند، شهید شدند.
شخصی به نام حسینی داشتیم که افسران اطلاعاتی بعثی را میشناخت. یک روز میبیند که یکی از عناصر استخبارات عراق با لباس دشداشه معمولی درحال تردد است، پشت درخت کمین میکند و با تیرکمان به افسر اطلاعاتی میزند که به صورتش میخورد. داد و فریاد بهراه میاندازد و شروع به تیراندازی میکنند. آنها به هر بهانهای درگیر میشدند و ما هم به آنها جواب میدادیم. تصور صدام این بود که در خوزستان مسئلهای مثل کردستان درست بکند تا حزب بعث داخل خوزستان قدرت اصلی بشود. اخبارشان به ما میرسید که داخل خرمشهر خودشان را تقویت میکنند؛ هم ازطریق عوامل اطلاعاتی و هم ازطریق ایرانیهایی که در دفتر سیبیسی مشترک بین عراق و ایران حضور داشتند. این دفتر برای کنترل و نظارت بر اروندرود، یک سال داخل ایران و یک سال داخل خاک عراق تشکیل میشد. این دفتر سال 59 داخل خاک عراق بود. کارمندانش صبح به بصره میرفتند و بعدازظهر برمیگشتند.
ما منشأ ناامنی را در بیرون از خرمشهر میدیدیم. همیشه در تعقیب نیروهای بعثی در داخل کشور و یا در خاک عراق بودیم. برای کنترل تحرک و جاسوسی آنها در داخل ایران بایستی داخل عراق نفوذ میکردیم و نفوذ هم کردیم. مثلاً ما مطلع میشدیم یک تیم از روستای شاهکور وارد میشود. برهمین اساس بچههای داخل مرز جلوی آنها کمین زدند و درگیر شدند. مرکزیت ضدانقلاب داخل بصره بود. ما باید داخل بصره کار اطلاعاتی میکردیم تا به نتیجه برسیم. حرکت دشمن را، از اینکه چه گروهی و چطور میخواهند وارد بشوند، دنبال میکردیم. همۀ این کارها بهوسیلۀ سپاه خرمشهر انجام میشد. البته این فعالیت در بعد امنیتی بود و نظامی نبود. چون ما تصور نمیکردیم که دشمن لشکرکشی کند و بخش وسیعی از ایران را بگیرد. آن موقع مسئول اطلاعات خوزستان رضا رضوی بود. وقتی ارتش عراق از پادگانها خارج شدند و روی زمین گسترش پیدا کردند، ما همزمان توانستیم بلافاصله حرکت آنها را شناسایی کنیم و به اطلاع مسئولین جمهوری اسلامی برسانیم. این موضوع تا 21 شهریور سال 59 ادامه داشت. ازنظر ما، عراق جنگ بدون پیشروی را 21 شهریور شروع کرد. جنگ با پیشروی از 31 شهریور با عبور از مرزها و پاره کردن قرار داد 1975 توسط صدام، آغاز شد.
عراق 21 شهریور رسماً درگیریها را با آتشباری شروع کرد. این درحالی بود که ما گزارش داشتیم آنها نیرو آورده، چادر زدهاند و در نقاط گسترش پیدا کردهاند. البته ما کار نظامی نمیدانستیم و بیشتر کار امنیتی را تجربه کرده بودیم. جمهوری اسلامی قبل از جنگ در آنجا یک ستادی به نام ستاد اروند تشکیل داد. فرماندهاش سرهنگ علی مرادی[4] بود. بعد از او، افسر ارشد پایگاه دریایی خرمشهر را بهعنوان فرماندۀ عملیاتی اروند گذاشتند. شهربانی، پادگان دژ، نیروی دریایی و سپاه آبادان جزء آن ستاد بودند.
در فاصلۀ بین 21 تیر تا 31 شهریور، من با اخویام[5] که معاون سیاسی استانداری خوزستان بود، از داخل مرز بازدید کردیم. ارتش، داخل منطقه عرایض شش تا هشت توپ 175 مستقر کرده بود. ما تا آن موقع با نقشۀ توپخانه کار نکرده بودیم. پرسیدیم: به چه دلیلی اینها را به اینجا آوردهاید؟ گفتند: اگر عراقیها به ما توپ زدند، ما از اینجا بصره را میزنیم. البته جای سؤال دارد که آن موقع چرا توپخانۀ سنگین را، با سختیای که در جابهجاییاش وجود دارد، در 5کیلومتری مرز گذاشته بودند. هرکسی میتوانست بیاید این توپخانه را تحت کنترل درآورد. کمااینکه چند تا توپ بیشتر شلیک نکردند و قبل از هجوم سراسری عراق، دستور عقبنشینی به آنها داده شد که ابتدا به ایستگاه حسینیه و بعد به آبادان منتقل شدند. زمانیکه جنگ شروع شد، نیروی چندانی در خرمشهر نبود. از زمان درگیری خلق عرب، تعدادی نیروهای مردمی را برای پست دادن و حفظ امنیت مناطق و جادهها سازماندهی کرده بودیم. آنها شبها بهکمک سپاه میآمدند.
دشمن محور اصلی ورودیاش را از شلمچه بهسمت خرمشهر انتخاب کرد. وقتی در آنجا با مقاومت روبهرو شد، از محور پلیس راه و خانههای پیشساخته هم وارد شد. عراقیها در آنجا هم با مقاومت روبهرو شدند. بعد بهسمت پادگان دژ رفتند و بازهم با مانع برخورد کردند.[6] روبهروی پل خرمشهر هم همینطور بود.[7]
روز سوم خواستیم پلنو را منفجر کنیم ولی مواد منفجرۀ کارگذاریشده کم بود و فقط چند حفرۀ نسبتاً کوچک در سمت راست کنارۀ پلنو ایجاد کرد. بههمیندلیل عراقیها توانستند از پل عبور کنند. البته اگر پلنو منهدم هم میشد و بهطور کلی ازبین میرفت، عرض نهر آن قدر عریض نبود که عراقیها با آنهمه امکانات مهندسی نتوانند از روی آن عبور کنند. بعدازظهر چهارم مهر، یک گروه شناسایی از کنارۀ سمت راست جادۀ خرمشهرـ اهواز حرکت کردند. در این گروه، ستوان ابراهیم خلیلیان از نیروی دریایی خرمشهر، محمدرضا دشتی[8] از سپاه خرمشهر، علیرضا محمدی و تعدادی دیگر از نیروهای مردمی شرکت داشتند. آنها، پس از پنج ساعت راهپیمایی، متوجۀ حضور گستردۀ یگانهای زرهی و نیروهای پیادۀ دشمن بر روی جادۀ اهواز بهسمت خرمشهر شدند که داشتند بهسمت خرمشهر میآمدند. گروه شناسایی، اذان صبح به پلیس راه خرمشهر بازگشت و گزارش شناسایی را به ما داد.
روز پنجم مهر، نیروهای عراقی به پادگان دژ و ساختمانهای پیشساخته رسیدند و نیروهای خودی بهشدّت با آنها درگیر شدند. نهایتاً نیروهای عراقی با تلفات سنگین بهسمت شلمچه و بیابانهای اطراف فرار کردند. آنها از نیروهای ویژۀ نیرومخصوص بودند.
روز بعد، نیروهای عراقی به صددستگاه رسیدند. نیروهای ما هم در نخلستانهای مندوان حضور پیدا کردند و با دشمن درگیر شدند. این درگیری باعت زخمی شدن تعدادی از نیروهای خودی شد که اکثر آنها نیروهای مردمی بودند. در حین درگیری، احمد شوش و رضا کاظمی بهداخل نیروهای عراقی رفتند و با نارنجک، تعدادی از ادوات زرهی عراقی را منهدم کردند و شبانه برگشتند. احمد شوش آن روز با پای برهنه میجنگید.[9]
فردای آن روز یعنی هفتم مهر، احمد شوش درحال برگشتن از جادۀ اهواز بهسمت خرمشهر به شهادت رسید. یک گلولۀ آر.پی.جی خودی به ماشین و پشت سر احمد شوش برخورد کرد و احمد پس از انتقال به بیمارستان شهید شد. وقتی محمد نورانی[10] خبر شهادت احمد را شنید گفت: «احمد رفت، خرمشهر هم رفت.»
پس از آن بود که عراقیها توانستند به انبارهای عمومی و سپس پلیس راه دست پیدا کنند.
در همان حال و اوضاع، ارتباط ما با حسن باقری برقرار بود. گزارش تهیه میکردیم و به اهواز میفرستادیم. در این دوره حتی تا دهم و دوازدهم مهر هم تشکیلات ما سر پا بود و به گلف گزارش میدادیم. بعد که اوضاع شهر بههم خورد، تشکیلات اداری ما هم بههم ریخت و تهیه و ارسال گزارشات دچار نابسامانی شد، چون اساساً جایی را نداشتیم. همه باید وارد دفاع میشدند و یا امکانات دفاعی برای شهر تهیه میکردند.
[1]- سردار احمد فروزنده در شرح مختصری از زندگی خود میگوید: سال 1334 در آبادان متولد شدم. پدرم در شرکت نفت کار میکرد. پدرم اصالتاً بهبهانی و مادرم اصفهانی است. خانۀ ما در منطقۀ کارگری بهمنشیر و چسبیده به دیوار جنوب شرقی پالایشگاه آبادان بود. تا سال چهارم ابتدایی را در مدرسۀ بهار آبادان گذراندم. سال 45 پدرم بازنشسته شد. ما خانهای در خرمشهر داشتیم و به آنجا کوچ کردیم. خانهای کوچک و کارگری که در خیابان حدیدچی آن شهر قرار داشت.
آن موقع دبیرستان دو مرحله بود، یکی تا سال نهم و از سال نهم بهبعد. سال نهم خاطرم نیست ولی سه سال آخر را در دبیرستان بازرگانی درس خواندم. این دبیرستان نزدیک پل خرمشهر بود و الان هم هست. از اول دبیرستان وارد فعالیتهای مذهبی و سیاسی شدم. در خرمشهر بچههای مذهبی در مساجد سید شُبیر، سید عدنان و بعد هم در مسجد امامصادق(ع) که مسجد شیخ محمدطاهر خاقانی بود، تمرکز داشتند. سال 49 یا 50 یکسری از بچههای خرمشهر را دستگیر کردند. در سال 52 هم تعداد دیگری دستگیر شدند. شهید جهانآرا جزء دستگیرشدهها بود. مرا هم میخواستند بگیرند اما در پروندهام مدرک کافی نبود.
من و برادرم محمد باهمدیگر در فعالیتهای مسجد خاقانی و امامصادق(ع) شرکت داشتیم. این وضعیت ادامه داشت، تا اینکه سال 53 دیپلم گرفتم و همانسال در رشتۀ معلمی دانشسرای اهواز ادامه تحصیل دادم. تا سال 55 در دانشسرا درس خواندم. بعد، بهدلیل فعالیتهای سیاسی که با دانشجوهای مذهبی اهواز داشتم، توسط ساواک دستگیر شدم. ساواک، فروردین سال 55 حدود ده نفر را دستگیر کرد. مرا به اتهام اخلال در امنیت کشور، سازماندهی تظاهرات دانشجویی و پشتیبانی از گروههای مسلح به دو سالونیم زندان محکوم کردند.
اگر بخواهیم زندان را طبقهبندی کنیم، یک گروه بچههای مذهبی، یکی هم گروههای چپ و مارکسیستها و یک گروه هم نیروهای خلق عرب و جبههالتحریر بودند. خیلی از بچههای سوسنگرد، اهواز، آبادان و خرمشهر از نیروهای خلق عرب بودند. شاید از 300 نفر، 70 نفر خلق عربی بودند. آنها به جرم ارتباط با حزب بعث عراق و وارد کردن اسلحه، محکومیتهای طولانی 20-10 سال داشتند.
معمولاً زندان را به دانشگاه تشبیه میکنند. چون آدمها وقتی داخل زندان میروند با حرفه و گرایشهای مختلف آشنا میشوند. من هم در جمع نخبههای سیاسی بودم که در سطح خوزستان وجود داشت. سرآمد نیروها چه از گروههای سیاسی، مذهبی، مارکسیستی و خلق عرب، آنجا بودند. من در زندان با دانش و تاریخ مبارزاتی آشنا شدم.
[2]- کسانی که ما در زندان رژیم شاه دیدیم، همه در عراق آموزش دیده بودند؛ سلاح میآوردند و کار جاسوسی برای عراق میکردند. لذا عراق برای اینکه بتواند در ایران اثرگذار باشد، یک بخشی از حزب بعث را بهعنوان حزب بعث خوزستان یا بهعنوان جبههالتحریرالاهواز سازماندهی کرد. بعد هم که صدام حمله کرد، مشخص شد اینها دنبال این طرح بودند که بهنحوی حوزۀ نفوذ خود را گسترش داده و به ذخایر سرشار منطقۀ خوزستان و آبهای آزاد دسترسی پیدا کنند؛ اینها بهعنوان خطمشی، جزء اهدافشان بود. همانطور که در کشورهای اردن، سوریه، کویت و عربستان هم کار میکردند. وقتی صدام تصمیم گرفت حمله بکند تصورش این بود که در گام اول ظرف 3-2 روز کل این حوزۀ عربنشین را میگیرد و دست ایران را از نفت و دریا قطع میکند. مهمترین بنادر ما یعنی بندر خرمشهر و بندر امام در این حوزه بود. صدام اگر میتوانست اینها را بگیرد، حوزۀ نفوذش گسترش پیدا میکرد. اگر آنجا را میگرفت، تا 100 کیلومتر یکباره به دریای آزاد راه پیدا میکرد. روی این کار میکردند. بعد هم به کویت حمله کرد. نشاندهندۀ این است که او دنبال ذخایر و منابع استراتژیکی نفتی در این منطقه بود. اگر صدام میتوانست، عربستان را هم میگرفت. (ر)
[3]- احمد شوش پس از پیروزی انقلاب مسئولیت کمیته و سپس جهاد سازندگی خرمشهر را برعهده گرفت. او روز هفتم مهر 1359 در سن 24 سالگی در پل نو خرمشهر به شهادت رسید. دلاوریهای شهید احمد شوش در مقاومت خرمشهر با لقب شکارچی تانک مشهور است.
[4]- وی جزء کودتاچیان پایگاه شهید نوژه بود و به عراق پناهنده شد. (ر)
[5]- محمد فروزنده در ابتدای جنگ معاون سیاسی استاندار خوزستان بود. سپس بهعنوان استاندار خوزستان منصوب شد. او بعدها فرماندهی قرارگاه مهندسی خاتمالانبیاء و پس از جنگ معاونت لجستیک ستاد کل نیروهای مسلح را برعهده داشت. محمد فروزنده یک دوره بهعنوان وزیر دفاع به دولت آقای هاشمی رفسنجانی پیوست. او از سال 1378 به ریاست بنیاد مستضعفان منصوب شد که این حکم، دو دوره ازسوی رهبر معظم انقلاب، تمدید شده است.
[6]- نقشه 1.
[7]- طبق سند آرشیوشدۀ حسن باقری، ساعت 3:55 بامداد 1/7/59 مرکز بررسی مناطق ایران گزارشی از دهلران، دزفول، بستان، هویزه و خرمشهر ارائه داده است. این گزارش درباره خرمشهر چنین خبر داده است:
«در خرمشهر، پاسگاه 86 و80 سقوط کرده و دژهای 4،3،2،1 و 5 هم سقوط کرده است. سقوط پاسگاه شلمچه تأیید میشود ولی سقوط پاسگاه مؤمنی تکذیب. ولی درگیری برای گرفتن آن با شدت ادامه دارد.»
دو ساعت بعد، احمد فروزنده گزارشی را به شرح زیر مخابره کرده است:
آخرین اخبار واصله از واحد اطلاعات خرمشهر برادر فروزنده تاریخ 1/7/59
ساعت 5:45
اخبار قبلی مقداری اغراقآمیز بوده. بچهها مشغول بررسی اخبار قبلیاند و فعلاً وضع، امیدوارکننده است.
ارزیابی خبر: احتمالاً صحت دارد. نظریه: مجدداً باید تماس گرفته شود.
خواهشمند است در صورت انجام هرگونه اقدام بر اطلاعات فوق، مسئولین مذکور را آگاه سازید.
پینوشت: در ساعت 6:00 مورخ 1/7 مطالب بالا به برادر رضایی گفته شد.
(از مجموعه اسناد شهید حسن باقری)
[8]- محمدرضا دشتی از نیروهای مقاومت خرمشهر بود که پس از سقوط خرمشهر، بلافاصله گروه شناساییای برای نفوذ به خرمشهر راه انداخت. او در آذر ماه 1359، هنگام بازگشت از شناسایی، در کنار کارون شهید شد.
[9]- حسن باقری، در ششم مهر 1359 براساس اخبار واصله از احمد فروزنده، چنین گزارش کرده است:
از: سپاه منطقۀ خوزستان تاریخ: 6/7/59
آخرین اخبار واصله از اطلاعات خرمشهر برادر فروزنده حاکی از: پاسگاه شلمچه سقوط کرده. دژ مرکزی و 2 الی 3 دژ دیگر را تصرف کردهاند. از برادران پاسدار و ارتشی هرکدام که در منطقه بودند، قتلعام شدهاند. تعداد معدودی از برادران باقی ماندهاند که مقاومت میکنند. مدت 3 ساعت است که میخواهیم تماس بگیریم و از نیروی هوایی بخواهیم که از ما حمایت کنند ولی نتوانستهایم و هیچگونه حمایتی نشده است. درصورتی که خرمشهر و آبادان سقوط کند، عدۀ زیادی از مردم کشته خواهند شد. ساعت: 5:05 دقیقه
(از مجموعه اسناد شهید حسن باقری)
[10]- سردار محمد نورانی از مبارزین دوران انقلاب و یاران شهید جهانآرا بود که در مقاومت 34 روزۀ خرمشهر نقش مهمی داشت. محمد نورانی روز 24 مهر 59 مجروح شد و یک چشم خود را ازدست داد.
پیام برای این مطلب مسدود شده.