گفتگو با زنانی که از روزگار کارتنخوابی به سکوی قهرمانی رسیدند/ نازنین ذکایی
هرانا: ماهنامه خط صلح – بیستوسوم بهمنماه سال ۱۴۰۰ قدمهای دو دختر قهرمان، یکی هجدهساله و دیگری سیوهشتساله به سکوی قهرمانی اول و سوم مسابقات کشوری کاراته، سبک کیوکوشین IFK اروپا رسید؛ دخترانی که همین روزها رهسپار اسپانیا میشوند تا اینبار طعم مسابقات جهانی را مزهمزه کنند. سمانه و لیلا اول در کوچه، پسکوچههای تهران در جستوجوی مواد پابهپا شدند و رنگ کبود خشونت بر تن رنجورشان برای مصرف انواع و اقسام قرص و مواد مخدر نشست و این روزها به قول سمانه برای سلامتیشان دور سالن باشگاه میدوند و به جای مواد برای مقام کبود میشوند. این زنان روزگار سخت کارتنخوابی و مصرف مواد مخدر را پشت سر گذاشتند و رنجهایشان حالا مدالی درخشان است که بر گردن کشیده و افراشته آنها تاب میخورد. سمانه دختری است که مصرف مواد مخدر را از سنین پایین شروع کرده بود؛ زمانی که او را به اجبار از بازی با عروسکها و دوستانش منع کردند و پای سفرهی عقد نشاندند و به گفتهی خودش تا هفده سال پس از آن زندگیاش هر روز سیاه و سیاهتر شد. حالا اما پنج سالی میشود که چشمانش پر فروغ و روشن میدرخشد و آینده برایش واژهای تهی از معنا نیست. لیلا هم دختری هجدهساله است که در خانوادهای متولد شده که پدر و مادر هر دو مصرفکنندهی مواد مخدر بودند. با مرگ مادرش زندگی آنها دستخوش تغییرات جدی میشود که در نتیجهی آن مسیری مانند آنچه سمانه پیموده، برایش رقم میخورد. هر دوی این زنان پس از فراز و فرودهای متفاوتی به مؤسسهی «طلوع بینشانها» میرسند و از همانجاست که زندگی شکل دیگری میگیرد و چنان میچرخد که حالا آنها بر سکوی قهرمانی کشوری ایستادهاند، لباس تیم ملی پوشیدهاند و چشم دوختهاند به پلههای سکوی مسابقات جهانی که قرار است خردادماه امسال در اسپانیا میزبان آنها باشد. لیلا و سمانه از من خواستند در این مصاحبه از آنها با نام کوچکشان یاد کنم. آنچه در ادامه میخوانید، گفتگویی مفصل در ابتدا با سمانه و سپس با لیلاست:
سمانه از کجا شروع کردی که حالا لباس تیم ملی را پوشیدهای و آمادهی مسابقات جهانی شدهای؟
اوایل من واقعاً نمیدانستم نقطهی آغاز من کجا بود، اما امروز میدانم نقطهی آغاز من همان نقطهی پایان من بود. من از همانجا که زمین خوردم و به پایان رسیدم، دوباره شروع کردم و این رمز موفقیت من شد. من میخواهم دربارهی دختری بگویم که تا پنج سال پیش حتی امید زندهبودن و نفسکشیدن دوباره را نداشت. من با ناامیدی به «طلوع» آمدم. من برای مُردن به «طلوع» آمدم و این را بارها گفتهام. آنقدر این جمله را تکرار کردم که همسرم از شنیدن آن آزرده میشود و بارها از من خواسته که دیگر این جمله را نگویم، اما من میگویم چون دلیل آمدنم به «طلوع» مُردن بود. من آمده بودم که بمیرم، اما الان دلیل پاکماندنم، دلیل زندگیام و دلیل موفقیتم، نفس کشیدنم است، زیرا خدا دوباره این نفس را به من هدیه داده. من این فرصت دوباره را دودستی چسبیدم. شکستخوردن، زمینخوردن نیست. شکستخوردن ناامیدشدن است. وقتی زمین میخوریم به معنای پایان کار نیست. وقتی زمین میخوری و از همان نقطه که زمین خوردهای، بلند میشوی، به معنای پیروزی است. من پیروزی را از همان پنج سال پیش که دوباره بلند شدم، به دست آوردم. من هفده سال تخریب (مصرف مواد مخدر) و نه سال دربهدری و آوارگی (کارتنخوابی) داشتم و در این نه سال هزاران بلا سرم آمد. همین که یک زن نه سال در خیابان باشد و دربهدری بکشد، کافیست برای آنکه بدانید چه بلاهایی سرش آمده.
الان چقدر از آن روزها میگذرد؟
من حدود پنج سال است که پاکم. در «طلوع» آغوش آدمها اولین چیزی بود که به من امید داد. آغوش آدمهای «طلوع» بدون منت و با محبت به روی من باز بود. دومین عامل اعتماد و اعتباری بود که به من دادند. من همان آدمی بودم که خودم به خودم اعتماد نداشتم. خانوادهی من به من اعتماد نداشت.
چرا مؤسسهی «طلوع بینشانها» را انتخاب کردی؟
من «طلوع» را میشناختم. آنها هر سهشنبه به پاتوقها میآمدند و غذا میدادند. آغاز آشنایی من با «طلوع» با گرفتن یک غذا بود. من جزو همان افرادی بودم که میگفتم مگر میشود با یک غذاگرفتن آدم پاک شود؟ مگر میشود با یک غذاگرفتن کسی جذب شود؟ من اصلاً معنی جذب را نمیفهمیدم. آدمهای «طلوع» به پاتوقها میرفتند و یک وعده غذای گرم میدادند و اصلاً وعدهی این را نمیدادند که بیایید پاک شوید. این نوعی جذب بود. آنها بر خلاف همهی کمپدارها و همهی آدمهایی که میشناختم که با هزار ترفند میخواستند اعتماد ما را جلب کنند که برویم و پاک شویم، این را نمیگفتند. فقط میآمدند، به ما غذا میدادند، کمی کنارمان مینشستند و بعد هم میرفتند. همین رفتنشان یک جرقه در من ایجاد کرد که اینها با بقیه فرق میکنند و فرقشان این است که وعده نمیدهند، شعار نمیدهند و نمیگویند بیا پاک شو. ذهنیت من از «طلوع» مثل همان کمپهایی بود که رفته بودم. من از کمپ ذهنیت خیلی بدی داشتم، زیرا در کمپ خیلی اذیت شدم.
چند بار کمپ رفتی؟
من به اندازهی موهای سرم کمپ رفتم و ترک کردم. هر نوع ترکی را امتحان کردم. خانوادهی من هر مدل ترکی را فراهم کردند که امتحان کنم، ولی نمیشد. خیلی وقتها میخواستم، اما نمیدانستم آن خواستن چیست. من راه ترککردن را بلد بودم، اما راهِ درترکماندن را بلد نبودم. در کمپ هم یک یا دو یا سه دوره در کمپ میماندم و آن هم به دلیل پولی بود که از من و خانوادهام گرفته بودند، ولی چیزی یادم نمیدادند. آنها مواد را از جسمم پاک میکردند، نه از ذهنم. من در جلساتی که میگذاشتند و کتابهایی که میخواندیم، شنیده بودم که میگویند ما بیماریم. الان که یاد گرفتم، متوجه میشوم که درست است، اما مگر نمیگویید ما بیماریم؟ چرا کاری نمیکردید که از ذهنمان پاک شود؟ چرا فقط از جسممان پاک میکردید؟ من در کمپ میماندم و هزاران سختی در کمپ میکشیدم. در برخی از کمپهای اجباری ما را میزدند. همانها که به ما میگفتند بیمار، ما را میزدند. مگر کسی بیمار را میزند؟
به چه دلیل چنین خشونتی را اعمال میکردند؟
این خشونت بیشتر در کمپهای اجباری بود. کمپهای دیگر سختیهای خودش را داشت، اما کمپهای اجباری کتک هم داشت. آدمی که خمار است، دادوبیداد میکند. آدمی که خمار است، گریه میکند و میخواهد از درد فرار کند. وقتی به اتاق فیزیک میرفتم، درد به من فشار میآورد. داد میزدم، گریه میکردم و باید عکسالعملی نشان میدادم. دست خودم نبود. اگر دست خودم بود، دوباره به سمت مواد نمیرفتم. در کمپهای اجباری کافی بود فقط صدای ما در بیاید که ما را به باد کتک بگیرند یا زیر آب یخ ببرند و هزاران کار دیگری که الان متوجه میشوم به کل اشتباه است. تنها چیزی که به من جواب داد، تمایل بود. من با تمایل خودم آمدم و خواستم.
کمی به عقبتر برگردیم؟ چه اتفاقی افتاد که تو مصرفکننده شدی؟
خلاءهایی که در وجود آدمهایی مثل من بود؛ مثل احساس تنهایی که عامل این موضوع میشد. ما دو نوع تنهایی داریم؛ یکی این است که فرد احساس تنهایی میکند و یکی اینکه فرد میگوید من تنهایم. اینکه فردی بگوید من تنهایم، یعنی واقعاً تنهاست، اما اگر کسی احساس تنهایی بکند، دنیایی آدم هم در اطرافش باشند، احساس تنهایی میکند. من احساس تنهایی میکردم. خانوادهی خوبی داشتم، اما یک ازدواج ناموفق داشتم. من در سن سیزده سالگی مجبور به ازدواج شدم، در حالی که هیچ علاقهای به این ازدواج نداشتم.
در واقع کودک–همسر بودی؟
دقیقاً. من در سیزده سالگی با کسی نامزد کردم که هیچ علاقهای به او نداشتم. او پسرخالهی من بود و هیچ احساسی به او نداشتم. نمیخواهم وارد جزییات این ازدواج شوم، اما همین موضوع باعث شد من روزبهروز افسردهتر شوم.
ترک تحصیل کردی؟
بله، ترک تحصیل کردم. احساس افسردگی میکردم و افسرده شدم. کودکی من در آن سن مُرد. من در کوچه بازی میکردم که نامزد شدم و این اتفاق منجر به این شد که برای درمان افسردگیام به دکتر بروم و داروهای اعصاب از جمله ترامادول مصرف کنم. شروع بیماری من از آن زمان بود. این بیماری در وجودم بود، اما در این نقطه به آن جرقهای خورد و شعلهور شد. از قرصهای اعصاب شروع شد و مدام دُز داروها را زیاد میکردم. پس از آن به سیگار رسید. سیگارکشیدن هم به مصرف مواد مخدر رسید. مصرف مواد حالم را خوب میکرد. من را از دنیا رها میکرد و همهچیز را فراموش میکردم. دیگر شوهرم را نمیدیدم. رفتوآمدش را نمیفهمیدم. دیگر مواد به من مزه کرده بود و همین باعث شد زندگیام به باد برود. تا دو سال کسی از خانوادهی من نمیدانست که من مصرف میکنم. در ابتدا بلد هم نبودم و خیلی طول کشید تا نحوهی مصرف را یاد بگیرم. روزبهروز لاغرتر و عصبیتر میشدم. گوشهگیر شده بودم و بیشتر در خواب بودم. پس از دو سال به نقطهای رسیدم که احساس میکردم دنیا به آخر رسیده. همین شد که تصمیم گرفتم به یکی بگویم که من مصرف میکنم و به برادر کوچکترم گفتم و هیچوقت یادم نمیرود که بعد از شنیدنش به کانتر آشپزخانه تکیه داد و گفت «کمرم را شکستی»؛ چون اصلاً فکر نمیکردند که من روزی مواد به دست بگیرم. از همانجا رسواشدن من شروع شد.
واکنش شوهرت به این موضوع چه بود؟
او برعکس من، عاشقم بود، اما زندگیکردن را بلد نبود. او بلد نبود ابراز محبت کند و دوستداشتنش را نشان دهد. خانوادهام خیلی تلاش کردند که من ترک کنم، اما از هرویین به سمت کراک رفتم و از کراک به شیشه رسیدم و از شیشه دوباره به هرویین و شیشه و فرص رسیدم و در نهایت، طلاق گرفتم و دربهدریهایم بعد از جدایی شروع شد. من خیلی دوست داشتم جدا شوم، اما این شکل از جدایی خیلی بد بود.
چرا پیش خانوادهات برنگشتی؟
چون نمیگذاشتند مصرف کنم. من یک مدت با خانوادهام بودم، اما در محدودیت شدیدی بودم و در اوج بیماری و نمیتوانستم ترک کنم و ضربههایی که خورده بودم، مرا خیلی اذیت میکرد؛ در نهایت وقتی دیدم در خانه خیلی اذیت میشوم، از خانه رفتم و دیگر برنگشتم. از همانزمان دربهدری و آوارگی من شروع شد و نه سال ادامه داشت. سختیها و تنهاییهای کارتنخوابی خیلی به من فشار آورده بودند. یک روز قبل از اینکه به «طلوع» بیایم، برایم اتفاق بدی افتاد و خسته بودم. من نصف شب گریه میکردم، فریاد میزدم و از خدا کمک میخواستم. من دختر غُدی بودم و نمیخواستم زیر پرچم کسی بروم و همین باعث میشد بیشتر اذیت شوم. من در بیابان کارتنخوابی میکردم و پاتوقم دور از بقیهی کارتنخوابها بود و غالباً تنها بودم. من زیاد کتک خورده بودم، اما آن شب حال عجیبی داشتم و دلم از همه شکسته بود. از خدا دلم شکسته بود و فقط خواستم که تمامش کند. من فریاد میزدم و به خدا میگفتم: «من بد؛ تو چرا؟ میخواهی بکشی و ببری هم مرا راحت ببر.» در آن حال ناگهان یادم افتاد که فردا سهشنبه است و «طلوع» برای پخش غذا میآید. با خودم گفتم من که میخواهم بمیرم، فقط بروم یکجا که سقفی داشته باشد و بتوانم زیر سقف بمیرم. یاد مادرم افتاده بودم و دلم برایش خیلی تنگ شده بود. نه سال بود او را ندیده بودم. خیلی دلتنگ بودم و گفتم حداقل جنازهام را از زیرسقف تحویل بگیرد. من از زندهماندن ناامید بودم و آنقدر دردم شدید بود که میگفتم نفس بعدی زنده نخواهم بود. گفتم اگر تا فردا شب زنده ماندم، با بچههای «طلوع» میروم که اگر مردم هم آنجا بمیرم. این اولین بار بود که من جنس داشتم، اما از ظهر سهشنبه نکشیدم که شب با بچههای «طلوع» بروم. شش یا هفت گِرم جنس در جیبم بود، اما نکشیدم. شب بچههای «طلوع» آمدند و من خودم را کشانکشان به پاتوق رساندم. از یک طرف درد خماری بود و از طرف دیگر درد کتکهایی که خورده بودم. من به هیچکس هم نگفته بودم کتک خوردهام و فکر میکردند از درد خماری است. من آمدم، اما نمردم و زنده ماندم.
همان شب به «طلوع» آمدی؟
بله. بچههای «طلوع» من را میشناختند و اول راضی نمیشدند که من را با خودشان بیاورند. شش ماه بود که بچههای «طلوع» در کرج دنبال من میگشتند، اما من تمام این مدت خودم را مخفی میکردم، غذا هم نمیگرفتم. آنها از بچهها میپرسیدند که سمانهمان کجاست؟ من نمیخواستم بیایم و خودم را مخفی میکردم. از خماری و چارچوب میترسیدم و اعتماد نداشتم و به همین دلیل خودم را مخفی میکردم. آن شب یکی از بچههای «طلوع» وقتی مرا دید، با تعجب پرسید: «سمانه! معلوم است کجایی؟» من گفتم: «میخواهم بیایم.» گفت: «مطمئنی؟» او فکر کرد من جنس ندارم که میخواهم بیایم، اما دید که دارم جنسهایم را بین بچهها پخش میکنم. دستم را گرفت و گفت: «توی راه اگر خمار بشوی، من برایت جنس نمیخرم.» من در جوابش گفتم: «ولم کن بابا! من از ظهر جنس دارم و نمیکشم.» من همانشب آمدم و تا الان ماندم. هیچ امیدی برای حتی ده دقیقه بعدم نداشتم. یک روز را که پشت سر میگذاشتم، با خودم میگفتم امروز هم گذشت؛ ببینم فردا هم زنده میمانم یا نه. روز ششم بود که دیگر از زیر پتو بیرون آمده بودم و به اتاق فیزیک رفتم و دیدم بچهها در حال دعاخواندنند. بعد از آنکه دعایشان تمام شد، در حالی که پتو را دور خودم پیچیده بودم، گفتم میشود یک آهنگ بگذارید و بچهها برایم آهنگ گذاشتند و من با آن حال نزارم کمی رقصیدم. بعد از رقصیدنم چندتا از بچهها مرا بغل کردند و گفتند: «سمانه، ما فکر میکردیم تو یا میمیری یا میروی.» این اولین نقطهی خوشحالی من بود. از روز هفتم کمکم حالم بهتر شد و روز دوازدهم دیگر سرپا شده بودم. از روز دوازده من به آشپزخانه رفتم و مشغول کارکردن شدم. این برای من یک معجزه بود. اعتمادی که «طلوع» به من کرد، بال پرواز من بود.
این همانچیزی است که بسیاری از آن محرومند؟
بله، دقیقاً. من کاری کرده بودم که اعتماد را از خودم گرفته بودم، چه برسد به دیگران و خانوادهام! من اعتماد را از خانوادهام گرفته بودم و به آنها حق میدهم، اما دست خودم نبود. من راه ترککردن را بلد بودم، اما درترکماندن را بلد نبودم؛ در واقع موضوع برای من شبیه یک مسئله بود که جوابش را بلد بودم، اما راهحل رسیدن به جواب را بلد نبودم. «طلوع» راهحل بهجوابرسیدن را به من داد. مواد نهتنها از جسم من پاک شد، بلکه آنها شروع کردند با روان و مغزم هم کار کردند. من در «طلوع» دوباره ازدواج کردم.
با چه کسی ازدواج کردی؟
با یکی از همین بچههای «طلوع»؛ من عاشقش شدم. یکی از مهمترین دلایلی که در «طلوع» ماندم، این بود که عاشق شدم.
بعد از چه مدتی عاشق شدی؟
در دو ماه پاکی بودم. حسی را که به سعید، همسرم داشتم، به جرئت میتوانم بگویم تا به حال تجربه نکرده بودم. نه اینکه بگویم کسی را دوست نداشتم، اما این حس را تجربه نکرده بودم. من در سفر، یکی از سفرهایی که با «طلوع» رفتم، سعید را دیدم و همانجا عاشقش شدم. سعید در آنزمان در دو سال پاکی بود. زمانی که خواستیم دوستیمان را شروع کنیم، سعید به من گفت که «اگر میخواهی با هم باشیم، باید سیگارت را ترک کنی.» این خواسته برای من عجیب و سختتر از مواد بود، زیرا من سیگار را جایگزین مواد کرده بودم و تمام خلاءها را با سیگار پُر میکردم. زمانی که سعید این حرف را به من زد، سیگار دستم بود و مدل حرفزدنش به من بر خورد. او با مغز من بازی کرد و اول گفت من شرطی دارم، اما ولش کن؛ تو نمیتوانی و من هی میگفتم حالا تو بگو و در نهایت گفت باید سیگار را ترک کنی. من پوزخندی زدم و گفتم: «مواد را با آن عظمت کنار گذاشتم؛ سیگار که چیزی نیست. از فردا ترک میکنم.» اما سعید گفت نه، از همین الان باید آن سیگار را خاموش کنی. آن زمان علاقهی من به اندازهی امروز نبود، اما یک نیروی عجیب بود که از همان لحظه سیگار را خاموش کردم و تا امروز دیگر روشن نکردم و فاصلهی پاکی مواد و سیگار من دو ماه است. نزدیک به دو سال از پاکی من و چهار سال از پاکی سعید گذشته بود که ما ازدواج کردیم. ۱۹ اردیبهشت سالگرد ازدواج ماست و ما در «طلوع» عروسی بزرگی گرفتیم که بیش از هزار نفر مهمان داشتیم و من برای کسی که دوستش داشتم، لباس عروس پوشیده بودم. سعید خیلی چیزها به من یاد داد و دومین دلیل پاکماندن من شد. اولین دلیلم نفس کشیدنم بود؛ بعد از ازدواجم برای من یک اتفاق خیلی بزرگ افتاد و آن هم واردشدن من به دنیای ورزش و دنیای کاراته بود.
چطور وارد دنیا ورزش شدی؟
یک داوطلب به نام نسرین حیدرنژاد به «طلوع» آمد که الان مربی ماست و من عاشقانه دوستش دارم. من همیشه به او میگویم که «با آمدنت به زندگیم مسیر زندگیم را عوض کردی». همهچیز از یک تفریح شروع شد. او داوطلب و مربی کاراته بود. من در آنزمان تازه ازدواج کرده بودم و کارمند «طلوع» (دفتردار سرای مهر) بودم. صبح به مؤسسه میآمدم و عصر به خانه برمیگشتم. نسرین حیدرنژاد به «طلوع» آمد و مربی آموزش به دختران نوجوانمان شد. دو ماهی از آمدنش گذشته بود که من به او گفتم «من هم میخواهم به کلاست بیایم و کاراته یاد بگیرم». من از کودکی به ورزشهای رزمی علاقه داشتم، اما هیچ پیشزمینهای در ذهنم نداشتم که به عنوان یک ورزش حرفهای وارد آن شوم، زیرا من در سن سیوپنج سالگی تازه شروع کرده بودم و الان سه سال از آن روز گذشته. من اصلاً فکر نمیکردم کاراته را به صورت جدی شروع کنم. او هم گفت بیا و اولش با یک شوخی و بازی شروع شد.
تو هم در همان کلاسی بودی که دخترهای نوجوان بودند؟
بله در همان کلاس بودم. آنها دو ماه بود که شروع کرده بودند و من تازه به آنها پیوسته بودم. اولین جرقهای که در کاراته به من خورد، زمانی بود که در باشگاه کیسه زدم. اولین مشتی که به کیسه زدم، بغض کردم. تمام بدبختیهایم و تمام کتکهایی که برای مواد در زمان دربهدری خوردم، جلوی چشمم آمد. تمام حقهایی را که از من گرفته شد و نتوانستم هیچ کاری بکنم، جلوی چشمانم دیدم و باعث شد مشت دوم و سوم را محکمتر بزنم. بعد فهمیدم در این ضربهزدن به کیسه و دویدن چیزی نهفته است. من یک روز به خاطر مواد در کوچه، پسکوچههای خیابان میدویدم که به مواد برسم و حالا برای سلامتی خودم دور باشگاه میدوم. این دو با هم خیلی فرق دارند.
اولین مدال را چه زمانی گرفتی؟
من بعد از دو ماه کارکردن با کمربند قرمز، مقام اول استان تهران را به دست آوردم. انقلابی در وجود من به وجود آمد و کاراته برایم هدف بزرگی شد که به دنیا ثابت کنم سن فقط یک عدد است و از هرکجا شروع کنی، زندگی برایت آغازی دوباره است و به سِنت نگاه نکن. در تمام این مدت در مسابقات مختلف مقامهای اول و دوم را میآوردم و یک بار هم در مسابقات کشوری مقام سوم را آوردم. اخیراً هم برای بار دوم در مسابقات کشوری مقام سوم را آوردم. من خودم هنوز باور نمیکنم که ملیپوش شدم و قرار است خردادماه برای مسابقات به اسپانیا بروم. این بزرگترین اتفاق برای من است که با آن به دنیا ثابت میکنم که یک روز بدنم برای مواد کبود میشد و حالا برای مقام کبود میشود. من در تمریناتم کبود میشوم و این طبیعی است، اما برای من طور دیگری معنی میشدند. سمانه پنج سال پیش در خیابانها برای مواد کبود میشد و از هر کس و ناکسی کتک میخورد و به خاطر مواد لگد میخورد، اما الان کبود میشود و لگد میخورد که مقام به دست بیاورد؛ آن هم مقام جهانی. مهم نیست که من چه مقامی میآورم، اما حضور من در آن مسابقات معجزه است. الان خانوادهام به من افتخار میکند و من با تغییر خودم دنیا را تغییر دادم.
اولینبار چه زمانی دوباره به سمت خانوادهات رفتی؟
من میدانستم که ممکن است از طرف آنها طرد شوم و میخواستم در نقطهای به سمت آنها بروم که تحمل طردشدن را داشته باشم و این موضوع باعث نشود که دوباره به سمت مواد بروم. زمانی که به نقطهای رسیدم که دیدم میتوانم طاقت بیاورم و خودم را به آنها ثابت کنم، به سمتشان رفتم. در سال سوم پاکی بودم که دنبال خانوادهام رفتم و با آنها صحبت کردم. حالا با آنها ارتباط مستمر دارم و همدیگر را عاشقانه دوست داریم.
در ادامه مصاحبهی خط صلح با لیلا را میخوانید:
لطفاً کمی به ما دربارهی خودت بگو. دختری که الان روبهروی من نشسته، خودش را چگونه ساخته؟
من لیلا هستم و هجده سال دارم. روزی که به اینجا آمدم، هفده سالم بود. بیش از یک سال است که من در «طلوع» زندگی میکنم. من اینجا خیلی چیزها یاد گرفتم. من واقعاً نمیدانستم دلیل زندگیکردنم چیست؛ زیرا پدر و مادر من مصرفکننده بودند و یک آدم مصرفکننده هیچ محبتی ندارد. مادر من زمینگیر بود و بیش از دو سال است که فوت کرده. پس از فوت مادرم زندگی ما از هم پاشید.
چند خواهر و برادر داری؟
من دو تا خواهر و یک برادر دارم.
تو آخرین فرزند خانوادهای؟
من دومیام. بعد از فوت مادرم من فقط قرص میخوردم که بخوابم و غرغرهای پدرم را نشونم. پدرم به من همهجور بیاحترامی میکرد و من نمیتوانستم خودم و اعصابم را کنترل کنم؛ در نتیجهی همین مسائل بود که من شروع به مصرف مواد کردم. مصرف من قرص بود. چِت میکردم و مشروب هم میخوردم. من نمیدانستم چرا اینکارها را میکنم، ولی میدانستم که اینها من را آرام میکند. رفتارهای پدرم باعث شد که من از خانه فرار کنم؛ البته او هم دست خودش نبود.
خشونت فیزیکی هم داشت؟
نه، این را نداشت، اما جوری با آدم برخورد میکرد که از زندگیکردن زده میشدم. من شبهای زیادی در اتاقم خودزنی میکردم. با اینکه روی قرص بودم، اما انگار وقتی قرص میخوردم هم بیشتر احساساتی میشدم و مدام به این فکر میکردم که چرا بقیهی دخترها جور دیگری زندگی میکنند و من اینجوری. بعد از یک مدت که من از خانه رفته بودم، به من خبر رساندند که پدرم میخواهد ما را به بهزیستی ببرد. من هفدهساله بودم و وقتی هجده سالم میشد، بهزیستی دیگر از من نگهداری نمیکرد. به همین دلیل ما به دادگاه رفتیم و از پدرم شکایت کردیم و بعد از آن احضاریه آمد که باید همگی به دادگاه برویم.
خواهر و برادرت چه سنوسالی دارند؟
یکی از خواهرهایم سیزده سالش است و برادرم نهساله است.
در دادگاه چه اتفاقی افتاد؟
دادگاه به ما گفت این دو و من باید به بهزیستی برویم. من به قاضی گفتم شما میدانید که بعد از هجده سالگی بهزیستی من را قبول نمیکند. من بعد از فرارم از خانه آسیبهای زیادی دیده بودم و بلاهای زیادی سرم آمده بود. کتکهای زیادی خوردم و خیلی جاها خوابیدم که نباید میخوابیدم. خیلی شکسته شده بودم و خودم را شبیه پسرها کرده بودم که سمت من نیایند و به من حسی نداشته باشند. خیلی سخت بود که خِفت میشدم. در سن پانزدهــشانزده سالگی چیزی نمیفهمیدم. قاضی مؤسسهی «طلوع» را به ما معرفی کرد و گفت از اینجا فرار نکن. قاضی گفت اینجا تو را به زور نگه نمیدارند، اما تو نباید فرار کنی. من تا لحظهای که به اینجا بیایم، فکر میکردم اینجا قرار است از من سوءاستفاده کنند، زیرا ما در جامعهی خرابی زندگی میکنیم و احساس میکردم همه میخواهند از من سوءاستفاده کنند. من با یک نفر دوست بودم که او از من سوءاستفاده کرد، با رفیقهایش از من سوءاستفاده کرد و خیلی از من سوءاستفاده شده بود. من فکر میکردم امکان ندارد چنین جایی برای دختتران بسازند و از آنها سوءاستفاده نکنند.
وقتی به «طلوع» آمدی چه شرایطی داشتی؟
من با ترس میخوابیدم و وقتی هم به اینجا آمدم، اتاق را که به من نشان دادند، تختم را نزدیک درِ ورودی اتاق انتخاب کردم و پیش خودم گفتم اگر اتفاقی افتاد، نزدیک در باشم که بتوانم فرار کنم. من هوشیار میخوابیدم؛ پنج صبح میخوابیدم و خیلی میترسیدم. تا دو ماه اول شرایطم اینگونه بود و کاری نمیکردم؛ حتی پدرم اینجا آمد و ترک کرد و اخلاقش عوض شد و تغییرات زیادی کرد. من سختی زیادی کشیدم، ولی رسیدم.
چطور به سمت ورزش رفتی؟
من نمیتوانستم از اینجا بیرون بروم. میترسیدم و به همین دلیل هم تصمیم گرفتم به باشگاه بروم که بیرون را ببینم. فقط میخواستم بیرون را ببینم، اما به باشگاه رفتم و خوشم آمد و دودستی این فرصت را چسبیدم و ورزش میکردم. بعد از مدتی به من گفتند باید برای مسابقه آماده شوم و من گفتم نمیروم، زیرا میترسیدم، اما بالاخره به اصرار برای مسابقه استان تهران آماده شدم و رفتم و مقام اول را آوردم. بعد از آن گفتند باید در مسابقات کشوری شرکت کنیم که بهمنماه سال گذشته برگزار شد و من آنجا هم مقام اول را کسب کردم و قرار است به مسابقات جهانی در اسپانیا برویم و الان من خیلی خوشحالم که زندگیای که در آن نمیدانستم چه کار میکنم و برای چه زندهام، تغییر کرده و راهم را پیدا کردهام. الان من الگوی خواهرم میشوم.
خواهرت اینجا کنار خودت است؟
بله. برادرم هم یک رشتهی ورزشی را انتخاب کرده و با اینکه نه سالش است، اما برنامهی درسی دارد و زندگی میکند. اینجا به ما یاد داد که چگونه زندگی کنیم. ما نمیدانستیم چرا باید زندگی کنیم. برادر من در هفت سالگی مادرش را از دست داد و از چهار سال قبل از آن هم مادرم زمینگیر بود و او اصلاً حس مادری را تجربه نکرده.
بقیهی بچهها چطور؟ خودت چطور؟ حس مادرداشتن را تجربه کردی؟
شاید ما هم تجربه نکردیم، زیرا به دلیل مصرفی که داشت، احساساتش را از دست داده بود. من خودم وقتی قرص میخوردم، نسبت به هیچکس احساس نداشتم. مصرف احساسات آدم را از بین میبرد. این خیلی بد است. زندگی آدمها را خراب میکند. پدرم هرگز به من نگفته بود «دوستت دارم»، اما وقتی ترک کرد، اولین جملهای که بعد از دیدنم به من گفت، همین جمله بود. این برایم حس خیلی حوبی بود و در این هجده سال هیچوقت آن را تجربه نکرده بودم. پدرم هرگز من را بغل نکرده بود. من برخلاف دیگر خواهرهایم به شدت بابایی بودم.
الان پدرت کجاست؟
پدرم از این مرکز رفت و من ضربهی شدیدی خوردم. من چنان حالم بد میشد که اورژانس میآمد و به بیمارستان منتقل میشدم. به این بهانه که میخواهم کار کنم، رفت و الان مسئلهای برایش پیش آمده که باید پنج سال به زندان برود. من از این موضوع به شدت ناراحتم و نمیدانم باید چه کار کنم. با اینکه میگویم کار خودش بوده، اما سخت است. الان من در شرایطیام که باید به طور کامل روی مسابقاتم تمرکز داشته باشم، اما همیشه یک گوشهی ذهنم درگیر پدرم است و این موضوع من را خیلی اذیت میکند. روزها برایم سخت میگذرد.
جدابودن تو و خواهرت از برادرت که در مرکز دیگری نگهداری میشود، سخت نبود؟
اوایلش برادرم خیلی بیتابی میکرد. به خاطر من و پدرم خیلی بیتابی میکرد، اما الان خیلی بهتر شده. الان هیچ مشکلی نداریم، زیرا ما همدیگر را میبینیم و من خوشحالم که راهش را به درستی میرود. برنامهی تحصیلی و ورزشی دارد و درس میخواند و حتی برای خواهرم هم همینطور است. او هم کاراته را میآید. ما بیرون اینجا زندگی نداشتیم. نمیدانستیم چی بخوریم، چی بپوشیم و فقط به فکر این بودیم که بیرون برویم زیرا تحمل خانه را نداشتیم. شما پایتان را در آن خانه میگذاشتید، نمیتوانستید زندگی کنید.
خانهی شما چه شکلی بود؟
باران که میآمد، ما سقف خانه را با پلاستیک میبستیم. من دوست ندارم کسی را مقصر کنم. اعتیاد یک بیماری است و من این را درک میکنم که افراد نادانسته در آن میافتند، اما شروع شد و ما را از بین برد؛ اما آدم باید خودش اراده کند و من اراده کردم.
چطور این کار را کردی؟
من آدمی نبودم که یکجا بند شوم. پدرم مرا در خانه نگه میداشت و من در میرفتم، اما من اینجا که آمدم، خودم خواستم که بسازم و اگر خودت بخواهی میسازی.
این یک حقیقت است که عوامل زیادی مانند نبود پذیرش اجتماعی باعث میشود افراد مصرفکننده، مصرفکننده باقی بمانند و خواست بازگشت به زندگی عادی در آنها از بین میرود. تو این جمله را تأیید میکنی یا فکر میکنی درست نیست و افراد مصرفکننده میخواهند شرایط جدید داشته باشند، اما نمیتوانند؟
من این جمله را قبول دارم. بسیاری از افراد مصرفکننده میخواهند خودشان را با مواد نابود کنند. آنها میدانند که میتوانند مواد را کنار بگذارند؛ فرصتش را هم دارند، اما نمیخواهند.
این نخواستنی که میگویی از چه چیزی نشئت میگیرد؟
ناامیدی. من از بیکسی و ناامیدی به این میرسیدم که چرا باید ترک کنم. برای چه کسی باید ترک کنم؟ آنها خودشان را نمیبینند و به نظر من آدم اول باید خودش را ببیند و بشناسد و درک کند. فرصت و موقعیت وجود دارد، اما خواست ماست که ادامهی راه را مشخص میکند.
پیام برای این مطلب مسدود شده.